فارغ از دغدغههای فرهنگی حجاب و اینکه تاکنون چه قدمهایی برای ارتقای این فرهنگ دینی برداشتهایم، به سراغ شهدا و وصایای آنها در این باره میرویم؛ آنان که حجاب را لباس رزم میدانستند. |
حجاب از جمله توصیههایی است که شهدای هشت سال جنگ تحمیلی بر آن تأکید بسیار داشتند و دارا بودن آن را ضامن بقای جامعه اسلامی برشمردهاند. در این راستا وصیتنامه چهار شهید را درباره حجاب مرور میکنیم.
شهید حمیدرضا نظام درباره حجاب وصیت کرده است: «خواهرم، حجاب نشانگر زیبایی روح و اندیشه توست. خواهرم، حجاب تضمینکننده سلامت و پارسایی جامعه است. جامعه را به ویرانی مکش. خواهرم، حجاب مجوز ورود تو به بهشت است و آیا واقعاً بهشت نمیخواهی؟
خواهرم، غنچه نهفته در برگ را نچینند؛ از بیحجابی است اگر عمر گل کم است؛ نهفته باش و همیشه گل باش» .
شهید محمدعلی زرینکفش در وصیتنامه خود آورده است: «این موضوع مهم را در نظر بگیرید که حضرت زینب (س) و اهل بیت امام حسین (ع) بودند که با اعمال خود خون امام حسین (ع) را به ثمر رسانیدند و پیام خون شهدا را به تمامی انسانها دادند و همواره در همان حالت اسارت، مهمترین مسئله برای آنها حجاب و دوری از چشم نامحرمان بود.»
از تمامی خواهرانم میخواهم که حجاب، این لباس رزم، را حافظ باشند. آن چنان پوشیده ظاهر و باطن باشند که باعث خشم دشمن و خوشحالی دوستان شوند، و البته اینها همه باید برای خدا باشد |
شهید عباس شعیبی نیز در وصیتنامهاش گفته است: «تو را سفارش میکنم که حجابت را و دیگر رسالتهای زینبی (س) را فراموش نکنی و جنگ تو مبارزه با بیبند و باریها و بیحجابیها و خلاصه نبرد با خودفروختگان داخلی است. این وظیفه شما و همه پیروان زینب (س) است.»
شهید احمد عظیمیجوزانی نیز در این باره توصیه کرده است: «از تمامی خواهرانم میخواهم که حجاب، این لباس رزم، را حافظ باشند. میخواهم هر زمان که آنها را میبینم به وجودشان افتخار کنم، و میخواهم زمانی که آنها را میبینم، آن چنان پوشیده ظاهر و باطن باشند که باعث خشم دشمن و خوشحالی دوستان شوند، و البته اینها همه باید برای خدا باشد.»
اخرین مناجات
شهید محمود کاوه 1خرداد 1340 در مشهد مقدس به دنیا آمد. محمود با شروع جنگ به جبهه رفت و در حالی که مسئولیت فرماندهی تیپ ویژه شهدا را بر عهده داشت به تاریخ 11 شهریور 1365 به شهادت رسید. دروصفش سیدمولای ما فرمود: کاوه در ابتدای انقلاب شاگرد ما بود ولی حالا استاد ماشد آنچه میخوانید گوشههایی است از خاطرات اطرافیان شهید کاوه با او که میگویند: |
محمود گفت: ولی من شیطون رو میبینم
سخنران از شیطان میگفت، و از وسوسههای بیشمارش، و از این که دیده نمیشود. محمود گفت: ولی من شیطون رو میبینم.
سخنران ناراحت شد که حرفش قطع شده. گفت: تو شیطون رو کجا میبینی پسر؟
محمود گفت: تو کاخهای تهران.
ما به شما بیحجابها هیچی نمیفروشیم
دختر یک آدم طاغوتی بود. یک روز آمد در مغازه. یادم نیست چی میخواست، ولی میدانم محمود چیزی نفروخت بهاش. عصبانی شد؛ تهدید هم کرد حتی.
شب با پدرش آمد دم خانهمان. نه برد و نه آورد؛ محکم زد توی گوش محمود. محمود خواست جوابش را بدهد، بابام نگذاشت. میدانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم، برو – بیایی دارد. هرجور بود، قضیه را فیصله داد.
دختره، دو، سه بار دیگر هم آمد در مغازه. محمود چیزی بهاش نفروخت که نفروخت. میگفت: ما به شما بیحجابها هیچی نمیفروشیم.
خونه من کردستانه
گروه ما، چهار ماه تمام توی سقز ماند. یک روز هم مرخصی نرفتیم. بعد از چهار ماه که خواستیم برویم مرخصی، محمود گیر داد بهمان. گفت: میخواین برین مشهد چیکار؟
گفتیم: بابا خانوادههامون کلی نگران شدن، میخوایم بریم یک سر به اونا بزنیم، خودمون میخوایم یک حال و هوایی عوض کنیم.
گفت:به یک شرط میگذارم برین.
گفتیم: چه شرطی؟
گفت: به شرط این که بعد از مرخصی همهتون برگردین همین جا.
خودش همان مرخصی با شرط را هم نیامد. گفتیم: به پدر و مادرت چی بگیم؟
گفت: سلام برسونین بهشون.
گفتیم: اگه پرسیدن برای چی نیومدی خونه، چی بگیم؟
گفت: بگین خونه من کردستانه.
در سمت شاگرد را باز کرد. سرش را برد تو. بیرون که آمد، بین دستهاش، عکس امام بود |
قرارگاه آماده شد. محمود از گرد راه رسید. منتظر ماندیم بیاید تو. نیامد. از همان دم در، داخل را خوب نگاه کرد. برگشت. گفتم: کجا؟ مگه نمیخوای افتتاحش کنی؟
گفت: قرارگاتون هنوز آماده نیست.
دور و برم را نگاه کردم؛ نقشهها، کالک، بیسیم، ضبط، تخت، پتو و ...، هرچه که یک قرارگاه تاکتیکی باید داشته باشد، بود. رفتم بیرون. گفتم: منظورت چیه حاجی که میگی آماده نیست؟
داشت میرفت سراغ ماشینش. گفت: توی این قرارگاه یک چیزی کم دارین، و هم این که ندارین.
پرسیدم: چی؟
در سمت شاگرد را باز کرد. سرش را برد تو. بیرون که آمد، بین دستهاش، عکس امام بود.
پس تو چرا آخ و اوخ نمیکنی؟
کنار کاوه نشسته بودم. آرپیجی میزدم. یکهو ضربه یک گلوله تکانم داد. سابقه مجروح شدن را داشتم. به کاوه گفتم: من گلوله خوردم.
گفت: بخواب رو زمین.
خوابیدم. چند لحظه گذشت. عجیب بود؛ نه احساس سوزش داشتم، نه احساس درد. کاوه داشت کار خودش را میکرد. همه طرف تیر میانداخت، هوای بچهها را هم داشت. یک دفعه رو کرد به من. پرسید: پس تو چرا آخ و اوخ نمیکنی؟
گفتم:انگار طوریم نشده!
گفت: پس پاشو آرپیجی تو بزن.بلند شدم. بهم میگفت کجاها را بزنم. دو تا گلوله زدم. گلوله سوم را در آوردم. همین که چشمم بهش افتاد، کم مانده بود نفسم بند بیاید؛ یک تیر خورده بود به من، ولی نه به خودم؛ خورده بود به کوله پر از آرپیجیام! درست وسط یکی از گلولهها را شکافته بود و دو قسمتش کرده بود. وحشتزده گفتم:آقا محمود! این جا رو نگاه کن!
تا دیدش، گفت: این لحظه رو هیچ وقت یادت نره، معجزه یعنی همین.
مواد سفید رنگی از توی گلوله ریخته بود بیرون. گفت: نزدیک اینا اگر دو تا پارچه رو به هم بزنی، منفجر میشن.
**(( السلام علیک یا اباعبدالله ))**
ضمن تسلیت اربعین سالار شهیدان روایت شده است که خواندن زیارت اربعین از نشانه های مومنان است «اَلسَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ حَبیبِهِ؛ اَلسَّلامُ عَلی خَلیلِ اللَّهِ وَ نَجیبِهِ
»