ادرس قاصدک در میهن بلاگ

سلام به تمامی دوستان خوبم

سلام به تمامی سربازان حضرت امام خامنه ای روحی فداه

به حول و قوه الهی و با کمک چندی از دوستان وبلاگ قاصدک در محیط میهن بلاگ هم فعالیت خودش رو بصورت همزمان با بلاگفا شروع کرده

خوشحال میشم اگر منت بزارید و با نظراتتون من رو مثل همیشه یاری کنید

منتظرتون هستم

مخلص همه یاوران و سربازان حضرت ماه

عبدالزهرا(س)، سعید

آدرس قاصدک در میهن بلاگ    http://www.ghasedak1318.ir/ 

 

قاصدک


شوخ طبعی ها

امدادگر


بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره مد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»


صلوات بفرست

بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!

تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه.

این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!

بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.

اللهم الرزقنا توفیق الپارتی

وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیكلی تداركاتی- را می‌كرد و غذایشان را یك كم چربتر می‌كشید، یا میوه درشت‌تری برایشان می‌گذاشت، هر كس این صحنه را می‌دید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می‌كردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی می‌كنید حواستان جمع باشد!

نوار خالی

حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلكه خود پلی بود برای عبور از فاصله های سنی و علمی و مقامی. حاج غلام مسئول اطلاعات عملیات بود. شب عملیات طبق معمول می خواست بچه ها را توجیه كند كه همهمه آن ها مانع از آن بود.

ـ بچه ها ساكت باشد و گوش كنید، من سرم درد می كند...

ـ نوار خالی گوش كن خوب می شود حاجی!(این پاسخ كسی جز حسین طحال نبود)

زندگی یك ساعته

در عملیات كربلای 4 به یكی از برادران سپاهی كه بنه(پسته كوهی) را با پوست سخت می جوید گفتم:

ـ اصغری دندان هایت خراب می شود.

ـ یك ساعت بیشتر با آنها كار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

کوتاه و خواندنی

به تعاون جبهه رفته می‌رویم


اکرم اسماعیلی» از زنان فعال دوران دفاع مقدس بود که در زمان عملیات به مناطق جنوب می‌رفت و در معراج شهدا فعالیت می‌کرد؛ زمانی هم که در تهران حضور داشت، در دبیرستان «تهذیب» منطقه 12 تهران هدایت ستاد پشتیبانی جنگ را به همراه سایر فرهنگیان و دانش‌آموزان بر عهده داشت.


به تعاون جبهه رفته می‌رویموی خاطره خواندنی از اعزام دو دانش‌آموز به پشت جبهه دارد که آن را می‌خوانیم.

                                                               ***

در دوران دفاع مقدس وقتی که عملیاتی قرار بود انجام شود، به پشت خط می‌رفتم و در بخش تعاون و گلخانه شهدا یا همان معراج شهدا فعالیت می‌کردم؛ یک روز دو دانش‌آموز که نسبتاً قد بلند بودند به تعاون آمدند و گفتند که قرار است بعد از این ما در بخش تعاون کار کنیم.

عصر روزی که آن‌ها آمدند، این دو دانش‌آموز را به گلخانه شهدا بردیم؛ وقتی در گلخانه باز شد، آن‌ها با پیکرهای شهدا مواجه شدند و انگار شوکی به آن‌ها وارد شده باشد، غش کردند.

بعد از دقایقی با تلاش دوستان این دو دانش‌آموز به هوش آمده و می‌گفتند: «پس کمپوت و خوراکی... کو؟ مگر اینجا تعاون نیست؟» در ابتدا متوجه حرف‌های آن‌ها نمی‌شدیم.


عصر روزی که آن‌ها آمدند، این دو دانش‌آموز را به گلخانه شهدا بردیم؛ وقتی در گلخانه باز شد، آن‌ها با پیکرهای شهدا مواجه شدند و انگار شوکی به آن‌ها وارد شده باشد، غش کردند


آن زمان به بوفه یا فروشگاه‌های مدرسه، «تعاونی» می‌گفتند؛ در زمان تقسیم نیروها در دوکوهه وقتی می‌بینند که این دو دانش‌آموز کم سن و سال هستند، به آن‌ها می‌گویند: «شما را به خط مقدم نمی‌توانیم بفرستیم، حالا شما آشپزخانه می‌روید یا تعاون؟» این دو دانش‌آموز هم به خیال اینکه تعاون جبهه، همان تعاونی مدرسه است، از خدا خواسته می‌گویند «به قسمت تعاون می‌رویم» . وقتی هم که با گلخانه آمدند، فکرش را نمی‌کردند با پیکرهای شهدا مواجه شوند.

بعد هم این دو دانش‌آموز تهرانی قبول کردند که در گلخانه بمانند؛ اوایل به یاد دارم، زمانی که می‌خواستند پیکر قطعه قطعه شهدا را در کنار هم قرار دهند، چشم بسته این کار را انجام می‌دادند؛ ما هم بالای سر کار بودیم؛ می‌دیدیم به جای اینکه پای راست قطع شده یک شهید را در کنار پای چپ بگذارند، پای چپ شهید دیگری را می‌گذاشتند؛ بعد هم به عشق این شهدا در گلخانه ماندند؛ این دو دانش‌آموز بعد از 3 4 ماه فعالیت در گلخانه به بخش دیگری اعزام شدند.

دخیل الاخمینی

 الدخیل الخمینی

  اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار می‌كردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»

اسارتفروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقه‌‌ی شمال فکّه، تك‌تیرانداز یکی از گردان‌های خط شکن لشكر «31 عاشورا» بودم. نیمه‌شب بعد از حماسه‌آفرینی بسیجی‌های عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... كه نیروهای رزمی‌شان را برای جنگ با ایران می‌فرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقی‌ها سنگر می‌گرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور كردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.

در یکی از عملیات‌ها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمب‌باران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بی‌اهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. این‌چنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه می‌کردند، تیپ «بدر» را شكل دادند.

پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردان‌های هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاک‌سازی كنیم. ابتدا عراقی‌ها را به اسارت فرا می‌خواندیم. اگر مقاومت می‌کردند، نارنجکی داخل سنگرشان می‌انداختیم؛ سپس سنگرها را پاک‌سازی می‌کردیم.

با این‌كه شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»  

از فردای آن روز بچه‌های گردان تا به یكدیگر می‌رسیدند، می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟» و دیگری جواب می‌داد: «الموت لصدام، هان؟» و این قضیه اسباب خنده و شادی بچه‌های گردان را تا مدت‌ها فراهم كرده بود

و... منظورم این بود که تسلیم شوید. كسی جواب نداد. خیلی تشنه‌ام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا می‌شد. وقتی دیدم صدایی نمی‌آید و کسی خارج نمی‌شود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لوله‌ی داغ اسلحه را پشت سرم احساس كردم. آرام‌آرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط می‌دانم عراقی نبود.

اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار می‌كردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»

بدون آن‌که بدانم اصلا چه می‌گویم، این جمله را تکرار می‌کردم. او لبش را گزید و با چهره‌ی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...»

و چند تا فحش عربی نثارم کرد. بدون آن‌که بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم: «نعم، نعم یا سیدی!»

با پوتین‌های بزرگش لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرف‌تر افتادم. من هم میان ناله‌ام طوری كه متوجه نشود، به ترکی بهش گفتم: «اِشَّگ آدام.»

یک مرتبه گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم. چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود. شاید با خودش فکر می‌کرد که این بسیجی‌های  نوجوان چه‌قدر شجاع و با ایمان‌اند كه مدام تکرار می‌کنند: الدخیل الخمینی...

تازه دوزاری‌‌ام افتاده بود که ای دل غافل، من باید برعکس می‌گفتم، تا آمدم بگویم لا ...، به گمان این‌که دوباره می‌خواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت: «اُسکوت.»

و انگشتش را به اشاره‌ی هیس مقابل لب‌هایش گرفت. آماده‌ی شلیک بود. چشم‌هایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را می‌خواندم و كم‌كم از او فاصله می‌گرفتم که ناگهان صدای تیری آمد. بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی خاکریز کوبید. چشم که باز کردم دیدم بسیجی‌های لشكر «علی‌بن ابی‌طالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن غول بی‌شاخ و دم در گوشه‌ای به خاک افتاده و به درک واصل شده است.

ظاهراً آنان ماجرای مرا دیده بودند، هی با خنده می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟ الموت لصدام، هان؟»

و مدام تکرار می‌کردند. یکی از آنان که مسن‌تر بود، صورتم را بوسید و بازویم را بست. بعد مرا راهی عقب كرد. از فردای آن روز بچه‌های گردان تا به یكدیگر می‌رسیدند، می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟»

و دیگری جواب می‌داد: «الموت لصدام، هان؟»

و این قضیه اسباب خنده و شادی بچه‌های گردان را تا مدت‌ها فراهم كرده بود.

برگی از وصیت نامه شهید کلهر

برگی از وصیت نامه شهید حاج یدالله كلهر

بـا سلام و درود بر محمد(ص) و امام زمان عج و نایب بر حقش امام خمینی رهبر بزرگ تمامی مسلمین و مستضعفین جهان رهبری كه تمامی ما را از منجلاب خواری و ذلت به بیرون كشیده و به راه راست هدایتمان كـرد و نـوری شد در تاریكی راه كه بتوانیم در حركت خودمان را از تمام راههای انحرافی بازداریم و در راه مستقیم كه همان ا... می باشد حركت خود را ادامه دهیم با این راهنمایی امام عزیزمان بود كه راه خودمان را پیدا و انتخاب كردیم تا بتوانیم جبران زمان جاهلیت خودمان را بكنیم.

خـدایـا شاهد باش كه از تمام مظاهر مادی دنیا برهیم تا بیشتر به تو نزدیك شویم و به تو بپیوندیم.

خدایا شاهد باش به عشق تو در مسیر تو حركت كردیم و اینك فقط پیوستن به تو را انتظار داریم.

خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی كه از زندگی كردن در این دنـیـا خـسـتـه شـده ام و خـواسـتـه بـاشم خود را از دست این سختی ها و نـاملایمات دنیوی خلاص كنم بلكه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام مـوجـودی نـبـاشم كه سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران كند و نهال كوچكی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری كند.

مـی خـواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان حسین علیه السلام گواهی دهد كه من مانند مردم كوفه نیستم و رهرو راهش بوده ام.

ای بـهـتر از همه دوستها و یارها مرا دریاب. ای معشوقم مرا توخش بخوان من انسانی گنهكار و روسیاه هستم.

مرا فراخوان كه دیگر نمی توانم صبر كنم و صبرم به پایان رسیده است.

گرچه سخت و ناگوار است بین دوستان صمیمی جدایی افتد و چه سخت است آن زمان كه یك رهرو به مقصد ش برسد و دیگری مثل من به مقصد خویش نرسد.

بارالها خودت این سختی ها را از دوش من بردار...

رسم عاشقی

رسم شهدا را بیشتر بشناسید

سردار شهید حمید کارگر، 1339 در محمودآباد مازندران متولد شد. رضا کارگر، پدر حمید، کارگر شرکت نفت بود و وضع مالی مناسبی نداشت. حمید شش ساله که شد، خانواده وی محمودآباد را ترک و برای ادامه زندگی به تهران رفتند. حمید، دوران ابتدائی را در دبستان، رضا پهلوی معدوم، «حافظ کنونی» پشت سر گذاشت.


 نهارش را به مدرسه می‌بردسردار شهید حمید کارگر

حمید، تابستان‌ها، در یک خیاطی شاگردی می‌کرد تا کمک خرج پدر باشد، پدری که خود، کارگر بود. حمید در حین کار در خیاطی، به کلاس آموزش قرآن هم می‌رفت، بیشتر توجه‌اش، به بچه‌هایی بود که وضع مالی مناسبی نداشتند. لیلا کارگر، مادر شهید حمید کارگر از فرزند شهیدش نقل می‌کند: «یک روز متوجه شدم، حمید وقتی ناهار می‌خورد، در حین غذا خوردن، یک لقمه از غذایش را داخل دهانش می‌گذارد، یک لقمه را هم می‌گذارد، توی کیف مدرسه‌اش. یک روز، مدیر مدرسه من را خواست!»

گفت: مادر حمید! چرا پسرتان نهارش را به مدرسه می‌آورد؟ چند بار کیف حمید را وارسی کردیم، غذای لقمه لقمه، داخل کاغذی، بسته‌بندی دیدیم. مگر پسرتان در خانه غذا نمی‌خورد؟ مادر شهید کارگر ادامه داد، مدیر مدرسه گفت: شما در خانه مشکلی دارید که حمید، غذایش را توی مدرسه می‌خورد. حمید را همان لحظه صدا زد و آمد. تا من را دید، به گریه افتاد.

گفتم: پسرم، چرا این کار را می‌کنی؟ مدیر از دست تو، خیلی ناراحت است. چرا این کار را می‌کنی پسرم؟ این را که گفتم، حمید به گریه افتاد. دست من را گرفت و کشید، از جلوی مدیر کمی آن طرف‌تر برد. گفت: نه مادر، من این غذا را برای دوستم که در منزل غذا نمی‌خورد، می‌آورم، آخر دوستم، خیلی فقیر هستند. من نمی‌خواستم شما بدانید، نمی‌خواهم که آقای مدیر بفهمد. رفیقم خجالت می‌کشد، مادر، آبروی دوستم می‌رود. این ماجرا همچنان ادامه داشت.

گرفتن پول به بهانه خرید کفش

یک روز حمید گفت: مادر مقداری پول بده کفش بخرم. کفش‌های من خیلی پاره است، توی مدرسه بچه‌ها یک جوری نگاهم می‌کنند. من خجالت می‌کشم. رضا کارگر، پدر شهید حمید کارگر فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) نیز می‌گوید: حمید که گفت کفش نیاز دارم، در جوابش گفتم: «حمید جان باشه، پس بیا با هم برویم تا برایت یک کفش خوب بخرم.»

گفت: شرمنده مقداری پول می‌خوام. گفتم می‌خواهی کفش بخری، خندید، دست کردم توی جیبم، مقداری پول به حمید دادم. شب دوباره دیر به خانه آمد، پایش را شست و خوابید

پدر شهید کارگر افزود، حمید گفت: «نه، شما بهم پول بدهید، با دوستم قرار گذاشتم که با هم برویم کفش بخریم. آخر او هم از باباش پول گرفته، تا با هم برویم کفش بخریم. خاطرت جمع باشد بابا، کفش محکم و خوبی می‌خرم». پدر حمید گفت:« باشد، حالا که قرار گذاشتی، با دوست خودت بروی و کفش بخری، خب برو.» پول را دادم و حمید، با خوشحالی رفت. آن شب حمید دیر به منزل آمد. توی خواب و بیداری بودم که داشت، پایش را که شسته بود، خشک می‌کرد.

وی ادامه داد: صبح به یاد کفش حمید افتادم، رفتم دیدم همان کفش قبلی‌اش را داخل روزنامه گذاشته، دیگر حرفی نزدم. به روی حمید نیاوردم. چند روزی گذشت، دوباره حمید آمد نزد من و گفت:« شرمنده مقداری پول می‌خوام.» گفتم می‌خواهی کفش بخری، خندید، دست کردم توی جیبم، مقداری پول به حمید دادم. شب دوباره دیر به خانه آمد، پایش را شست و خوابید.

پدر شهید کارگر افزود: صبح رفتم، دیدم همان کفش است. توی همان روزنامه، کفش کهنه خودش، لای روزنامه پیچیده بود که ما متوجه نشویم که کفش نخریده، یواشکی وقتی داشت بیرون می‌رفت، کفش کهنه را که از لای روزنامه بیرون آورد، گفتم: «حمید جان، پول‌ها را چکار کردی؟ »گفت: پول را دادم به همان دوستم که وضع مالیشان اصلاً خوب نیست، پدرش فلج است.

وصیتنامه ای مالی

یک وصیت‌نامه مالی

اسماعیل جمال از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس است که در وصیتی جالب توجه در مورد امور مالی خود نوشته است.

متن وصیت‌نامه شهید جمال به شرح زیر است.
یک وصیت‌نامه جالب

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب اسماعیل جمال، فرزند حسن، دارنده شماره شناسنامه 115، متولد 1343. اموالی که دارم به شرح زیر اعلام می‌دارم که وصی خودم را پدر بزرگوارم قرار داده و در اجرای آن با حضور و نظر حاج شیخ حسن اختری یا حاج شیخ غلامحسین مهدوی نژاد دایی و امام جمعه سرخه است.

1- یک تخته قالی 4*3 که آن را خریداری کرده‌ام و در اختیار پدرم است که اگر خواستند، استفاده کنند.

2-مبلغ 2000 ریال در بانک سپه شعبه ژاندارمری مشهد پس انداز داشتم که آن را انتقال داده‌ام به بانک سپه شعبه چهارراه مازندران سمنان، ضمناً 5000 ریال، چون پس‌انداز قرض‌الحسنه بوده است، برنده شده‌ام.

3- مقداری کتاب در کتابخانه شخصی خود دارم که هرچه احتیاج خانواده و پسر دایی‌ها، محمد و حسینعلی، بود بردارند و بقیه را به هر کتابخانه‌ای که دایی و امام جمعه سرخه تشخیص دادند اهدا کنند.

4- مبلغ 370000 ریال در بانک قرض‌الحسنه سرخه پس‌انداز دارم که دفترچه آن نیز در همان بانک قرار دارد.

5- مبلغ 200000 ریال به محمد آقا، داماد عزیزمان، قرض داده‌ام.

6- مبلغ 50000 ریال به علی چتری (یکی از دوستانم) قرض داده‌ام که خودشان پس می‌دهند، لازم به گفتن نیست.

7- ضبط صوت و تلویزیون نیز مال خودم است که پول تلویزیون را به دایی شیخ حسن نداده‌ام و این دو نیز در اختیار پدرم است.

خمس تمامی این اموالی که در اختیارم بوده را نداده‌ام. اگر تعلق می‌گیرد، بپردازید

 
8- 10 عدد نوار ضبط صوت و یک عدد نوار ویدئو و مقداری باطری در کتابخانه شخصی‌ام موجود است که متعلق به جنگ است و در این مورد آقای حسنعلی رمضانی و محمد احسانی یا جعفر سبحانی در جریان هستند و به ایشان بدهید تا در جای خودش استفاده کنند.

9- مبلغ 9000 ریال در بانک ملی شعبه مرکزی سمنان نیز پس‌انداز دارم.

10- مبلغ 200000 ریال از بانک ملی وام گرفته‌ام که ماهیانه از حقوق من کم می‌شود.

11- مقدار 1800 ریال به پسر عمه عباس بدهکارم که امیدوارم آن را بپردازید.

12- 15 روز روزه سال 65 و 21 روز روزه سال 66 را ادا نکرده‌ام، جمعاً 36 روز.

13- خمس تمامی این اموالی که در اختیارم بوده را نداده‌ام. اگر تعلق می‌گیرد، بپردازید.

14- مبلغ 50000 ریال جهت حسینیه شهدا و 50000 ریال جهت کمک به جبهه‌ها از پول من بپردازید.

در آخر، از کلیه امت حزب‌الله و دوستان و همسایگان و وابستگان دور و نزدیک حلالیت می‌طلبم. امیدوارم که اگر از من بدی و یا نافرمانی دیدند، مرا عفو کنند.

بنده حقیر خدا

اسماعیل جمال

66/8/23

 

خاطره از خورشید جبهه ها

خاطره رهبر عظیم الشان انقلاب از جبهه

مقام معظم رهبری در هنگام حضور در مناطق جنگی لباس نظامی می‌پوشیدند، روزهای جمعه که برای دادن گزارش جنگ به امام (ره) باید خودشان را به تهران می‌رساندند و برای اقامه نماز جمعه آماده می‌شدند.

خاطره رهبر انقلاب از جبهه« ایشان وقتی به اتاق امام (ره) رسیدند شروع کردند به باز کردن بند پوتین‌هایشان در حالی که حضرت امام (ره) پشت پنجره ایستاده بود و با لبخند به رهبر انقلاب نگاه می‌کردند.»

«وقتی ایشان وارد اتاق امام (ره) شدند و بر دستان رهبر کبیر انقلاب بوسه زدند، امام (ره) آرام به پشتش زد و فرمود زمانی پوشیدن لباس سربازی در عرف ما خلاف مروت بود، ولی الآن می‌بینیم چقدر برازنده شما است.» که در این زمان مقام معظم رهبری بسیار شادمان شدند.

این خاطره به یاد ماندنی را ایشان در دیدار با طلاب و روحانیونی که در تاریخ 24 آبان 66 عازم جبهه بودند، نیز بازگو کردند.

خاطره‌ای از رهبر انقلاب در روزهای عاشورایی جبهه‌های حق علیه باطل :

در یکی از همین روزهایی که ما در خطوط جبهه حرکت می‌کردیم، یک نقطه‌ای بود که قبلاً دشمن متصرف شده بود، بعد نیروهای ما رفته بودند آن‌جا را مجدداً تصرف کرده بودند، بنده داشتم از این خطوط بازدید می‌کردم و به یگان‌ها و به سنگرها و به این بچه‌های عزیز رزمنده‌مان سر می‌زدم، یک وقت دیدم یکی دو تا از برادران همراه من خیلی ناراحت، شتابان، عرق‌ریزان، آشفته، آمدند پیش من و من را جدا کردند از کسانی که داشتند به من گزارش می‌دادند که یک جمله‌ای بگویم، دیدم که این‌ها ناراحتند گفتم چیه؟ گفتند که بله ما داشتیم توی این منطقه می‌گشتیم، یک وقت چشممان افتاده به جسد یک شهیدی که چند روز است این شهید بدنش در زیر آفتاب این‌جا باقی مانده.

 

کلمات را در فضا پراکند و در تاریخ گذاشت فریاد زد «بأبی المظلوم حتی قضی، بأبی العطشان حتی مضی» پدرم قربان آن کسی که تا آن لحظهء آخر تشنه ماند و تشنه‌لب جان داد

 

من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادرانی که مسئول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سریعاً این مسئله را دنبال کنید، جسد این شهید را بیاورید و جسد شهدای دیگر را هم که در این منطقه ممکن است باشند جمع کنید. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پاره‌ات یا اباعبدالله، این‌جا انسان می‌فهمد که به زینب کبری چقدر سخت گذشت، آن وقتی که خودش را روی نعش عریان برادرش انداخت، و با آن صدای حزین، با آن آهنگ بی‌اختیار، کلمات را در فضا پراکند و در تاریخ گذاشت فریاد زد «بأبی المظلوم حتی قضی، بأبی العطشان حتی مضی» پدرم قربان آن کسی که تا آن لحظهء آخر تشنه ماند و تشنه‌لب جان داد.

بیانات در خطبه‌های نماز جمعه 1367. 06. 04

حجاب در وصیت نامه شهدا

حجاب در وصیت نامه شهدا

فارغ از دغدغه‌های فرهنگی حجاب و اینکه تاکنون چه قدم‌هایی برای ارتقای این فرهنگ دینی برداشته‌ایم، به سراغ شهدا و وصایای آن‌ها در این باره می‌رویم؛ آنان که حجاب را لباس رزم می‌دانستند.

شهادتحجاب از جمله توصیه‌هایی است که شهدای هشت سال جنگ تحمیلی بر آن تأکید بسیار داشتند و دارا بودن آن را ضامن بقای جامعه اسلامی برشمرده‌اند. در این راستا وصیت‌نامه چهار شهید را درباره حجاب مرور می‌کنیم.

شهید حمیدرضا نظام درباره حجاب وصیت کرده است: «خواهرم، حجاب نشانگر زیبایی روح و اندیشه توست. خواهرم، حجاب تضمین‌کننده سلامت و پارسایی جامعه است. جامعه را به ویرانی مکش. خواهرم، حجاب مجوز ورود تو به بهشت است و آیا واقعاً بهشت نمی‌خواهی؟‌

خواهرم، غنچه نهفته در برگ را نچینند؛ از بی‌حجابی است اگر عمر گل کم است؛ نهفته باش و همیشه گل باش» .

شهید محمدعلی زرین‌کفش در وصیت‌نامه خود آورده است: «این موضوع مهم را در نظر بگیرید که حضرت زینب (س) و اهل بیت امام حسین (ع) بودند که با اعمال خود خون امام حسین (ع) را به ثمر رسانیدند و پیام خون شهدا را به تمامی انسان‌ها دادند و همواره در همان حالت اسارت، مهم‌ترین مسئله برای آن‌ها حجاب و دوری از چشم نامحرمان بود.»

از تمامی خواهرانم می‌خواهم که حجاب، این لباس رزم، را حافظ باشند. آن چنان پوشیده ظاهر و باطن باشند که باعث خشم دشمن و خوشحالی دوستان شوند، و البته این‌ها همه باید برای خدا باشد

شهید عباس شعیبی نیز در وصیت‌نامه‌اش گفته است: «تو را سفارش می‌کنم که حجابت را و دیگر رسالت‌های زینبی (س) را فراموش نکنی و جنگ تو مبارزه با بی‌بند و باری‌ها و بی‌حجابی‌ها و خلاصه نبرد با خودفروختگان داخلی است. این وظیفه شما و همه پیروان زینب (س) است.»

شهید احمد عظیمی‌جوزانی نیز در این باره توصیه کرده است: «از تمامی خواهرانم می‌خواهم که حجاب، این لباس رزم، را حافظ باشند. می‌خواهم هر زمان که آن‌ها را می‌بینم به وجودشان افتخار کنم، و می‌خواهم زمانی که آن‌ها را می‌بینم، آن چنان پوشیده ظاهر و باطن باشند که باعث خشم دشمن و خوشحالی دوستان شوند، و البته این‌ها همه باید برای خدا باشد.»

مادر شهید حاج امینی هم پرکشید+ داستان عکس شهید

مادر شهید حاج امینی هم پرکشید
وقتی می‌خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیر حاج امینی با آن عروج ملکوتی و آرامش در چهره و لبخند ملایم و زیبا بیش از هر چیز جلوه گر می‌شود.

مادر شهید حاج امینی هم پرکشیدسردار خضرایی به مناسبت درگذشت مادر شهید والامقام امیر حاج امینی پیام تسلیت داد.

وی در این پیام آورده است: رسیدن به جایگاه شهادت به عنوان عالی‌ترین مرتبه‌ای که انسان در عالم خاکی برای وصال معشوق می‌تواند به آن دستی‌اید با پرورش روحانی انسان در دامان مادرانی که به حق بهشت زیر پای آنان می‌باشد دست یافتنی است. مادرانی که فرزندانشان ذره ذره خاک میهن شدند تا آسیبی به دین و میهن نرسد.

خبر ناگوار درگذشت مادر شهید والامقام امیر حاج امینی، شهیدی از گردان انصار الرسول لشکر 27 محمد رسول الله (ص) که دلاورمردی او در صفحات تاریخ هشت ساله دفاع مقدس ثبت و ضبط شده است موجب تأثر و تألم خاطر شد.

اینجانب به سهم خود درگذشت این بانوی وارسته و صالحه را به خانواده محترم شهید تسلیت عرض کرده و از خداوند برای آن مرحومه طلب آمرزش و برای بازماندگان طلب صبر کرده و از خداوند متعال می‌خواهم روح آن مرحومه مغفوره با فرزند شهیدش محشور شود؛ ان شاء الله.

گلستان آتش

وقتی می‌خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیر حاج امینی با آن عروج ملکوتی و آرامش در چهره و لبخند ملایم و زیبا بیش از هر چیز جلوه گر می‌شود.

یک دسته از بچه‌های گردان انصار از لشگر 27 حضرت رسول الله در شلمچه عملیات کربلای 5 یکی از سنگرهای هلالی (نونی) را تصرف کرده و نگه داشته بودند. 

 حفظ این نونی خیلی اهمیت داشت، هم برای ما، هم برای عراقی‌ها، آن‌ها دوازده 12 نفر بودند. این تعداد رزمندگان تا پای جان در حال جنگیدن بودند. تا این سنگر نونی دست عراقی‌ها نیفتد. اگر هم می‌افتاد راه دشمن به منطقه عملیاتی هموار می‌شد. حدود ساعت 10 صبح تعداد 5 نفر از فیلم‌برداران و عکاسان به جمع این 12 نفر پیوستند تا از رشادت‌های بچه‌ها تصویر برداری کنند. این 5 نفر برادران سعید جان بزرگی، مهدی فلاحت پور، فاضل عزیز محمدی، مسعود اسدی، احسان رجبی بودند.

حدود ساعت 10 صبح تعداد 5 نفر از فیلم‌برداران و عکاسان به جمع این 12 نفر پیوستند تا از رشادت‌های بچه‌ها تصویر برداری کنند. این 5 نفر برادران سعید جان بزرگی، مهدی فلاحت پور، فاضل عزیز محمدی، مسعود اسدی، احسان رجبی بودند.

 وقتی بچه‌های تبلیغات به جمع بچه‌های رزمنده رسیده بودند. نگاه آن دوازده نفر به گرو فیلم برادری یک نگاه دیگر بود. خیلی معنا دار بود. طوری نگاهشان می‌کردند که انگار هیبتشان خیلی خنده دار است!

 آن 12 نفر خیلی تنها و غریب بودند. در این بین شهید فلاحت پور به بقیه همکارانش گفت: یکی فیلم‌برداری کند بقیه کمک بچه‌های رزمنده کنند. آتش عراقی‌ها خیلی وحشتناک بود، آن افراد خیلی دست تنها بودند وقتی گروه فیلم‌برداری رفتند کمکشان خیلی خوشحال شدند. اول از همه شهید سعید جان بزرگی آستین بالا زد و نوار تیربارشان را پر فشنگ کرد. شهید فلاحت پور رفت سراغ گونی‌های گلوله آر.پی.چی را برای رزمندگان می‌آورد. در این بین دوربین فیلم برداری دست به دست گروه فیلم‌برداری می‌چرخید تا از صحنه‌های مقاومت بچه‌های رزمنده فیلم بگیرند. بعدها شهید آوینی آن فیلم را مونتاژ کرد و به اسم گلستان آتش در روایت فتح پخش شد.

 

 واقعاً هم گلستان آتش بود چون بچه‌های رزمنده در آن موقعیت با خونسردی تمام و آرامش خاصی می‌جنگیدند، بچه‌ها میان آن همه خمپاره و تیر و ترکش گویی در گلستانی در حال سیر و سیاحت و عشق و حال بودند. حتی یک جا دوربین می‌افتد زمین، جایی است که خمپاره‌ای آمده و بچه‌ها مجروح شده بودند و فیلم‌بردار دوربین را رها می‌کند می‌رود یاری مجروحان، خلاصه آن وضع تا غروب ادامه داشت. چون نزدیک غروب آتش دشمن سبک شده بود. در این بین شهید جان بزرگی به برادر رجبی می‌گوید بیا برای خود مان سنگر درست کنیم چون این آرامش، آرامش قبل از توفان است و دشمن دارد نفس تازه می‌کند. در این بین سه تا از بچه‌های فیلم‌بردار را راضی کردند تا فیلم را با خود به عقب ببرند. زمانی که آن سه نفر آماده حرکت شدند، دیدند 5 نفر از دور دارند به طرف رزمنده‌ها می‌آیند.

حاج امینی هیبت قشنگی داشت. به کمرش یک چفیه بسته بود و یک عکس امام را بر سینه خود و سربند یا حسین قرمز رنگی به پیشانی بسته بود. آن‌ها آمده بودند تا این نقطه را از نزدیک ببینند و برای این بچه‌ها کاری کنند.

مادر شهید حاج امینی هم پرکشیددر نزدیکی سنگر نونی برادر پوراحمد جانشین گردان انصار و بی سیمچی گردان و امیر حاج امینی هم در میان آن 5 نفر بودند. با رسیدن آن‌ها بچه‌های رزمنده حسابی روحیه گرفتند، به خصوص پور احمد را خیلی دوست داشتند، حاج امینی هیبت قشنگی داشت. به کمرش یک چفیه بسته بود و یک عکس امام را بر سینه خود و سربند یا حسین قرمز رنگی به پیشانی بسته بود. آن‌ها آمده بودند تا این نقطه را از نزدیک ببینند و برای این بچه‌ها کاری کنند. با آمدن آن‌ها دل‌ها قرص شد. از بچه‌های فیلم‌بردار احسان رجبی و سعید جان بزرگی مانده بودند.

 پور احمد و حاج امینی و یکی دو نفر دیگر هم آمده بودند بالای سر آن دو فیلم‌بردار نشسته بودند و در حال بررسی منطقه بودند و شروع کردند به حرف زدن؛ و از طرفی یکی می‌گفت: «دمتان گرم بچه‌ها، خیلی خوب این جا را حفظ کردید.» و از این حرف‌ها، از همان جا بالای خاکریز مشغول بررسی و نگاه کردن مواضع دشمن بودند. آن دو فیلم‌بردار هم مشغول کندن سنگر بودند. هنوز سنگر تا به زانوی آن‌ها نرسیده بود که به آن‌ها هم گفتند: «دم شما هم گرم خدا قوت» گفتند: «شما بچه‌های تبلیغات هم اینجا بودید و ...» بعد کمی خندیدند، در همان لحظه ناگهان زمین و زمان سیاه شده بود. بچه‌ها به خودشان که آمده بودند شهید جان بزرگی برادر رجبی را تکان داد و گفت: «احسان زنده هستی و ...»

همه جا را دود و گرد و غبار گرفته بود، بعد از مدت کمی گرد و غبار و دود خوابید؛ و بعد آن دو فیلم‌بردار متوجه شدند که بین آن دو و پوراحمد و حاج امینی خمپاره‌ای اصابت کرده و سعید جان بزرگی سرش را گرفته چون موج انفجار سرش را مجروح کرده بود.

 رفت سراغ امیر حاج امینی او هم راحت آرمیده بود گویی مدت‌هاست که در خواب است، یک عکس از چهره خندان او گرفت، یک عکس تمام قد از او گرفت

   در همان حال شهید جان بزرگی به رجبی گفت: آنجا را نگاه کن؛ و بعد گفت: سبحان الله، سبحان الله، و دیدند آن‌ها افتادن روی زمین. هر پنج نفرشان.
 سعید جان بزرگی به همکارش برادر رجبی گفت: احسان روی این‌ها را گونی بکش تا بچه‌ها نبینند. چون بچه‌ها سخت در حال جنگیدن بودند. چون با دیدن صحنه شهادت معاون گردان روحیه‌شان ضعیف می‌شد.

 برادر رجبی رفت گونی سنگری را آورد تا روی آن‌ها بکشد. در حال کشیدن گونی روی شهدا بود که یک دفعه رفت سراغ دوربین عکاسی‌اش تا از صحنه شهادتشان عکس بگیرد. برادر رجبی گفت: با گرفتن این عکس‌ها می‌توان تسلای بخش خاطر بازماندگانشان شود. دوربین زیر خاک رفته بود، دوربین را از زیر خاک بیرون کشید و بعد آن را با چفیه‌اش تمیز کرد. از ساعت 10 که به بچه‌ها رزمنده مادر شهید حاج امینی هم پرکشیدپیوست عکسی نگرفته بود. می‌گفت: به ما گفتند شما کاری به جنگ نداشته باشید وظیفه شما گرفتن عکس و ثبت وقایع است. 

شروع کرد به عکس گرفتن. از برادر اسفندیاری که ترکش خورده بود به چشمش عکس گرفت. پوراحمد راحت خوابیده بود و اسفندیاری داشت از بالای سرش بلند می‌شد عکس گرفت.

رفت سراغ امیر حاج امینی او هم راحت آرمیده بود گویی مدت‌هاست که در خواب است، یک عکس از چهره خندان او گرفت، یک عکس تمام قد از او گرفت. هیچ وقت فکر نمی‌کرد عکسی که می‌گیرد به این اندازه مشهور شود. لااقل خوشحال است که، این عکس آرامش خاطری است برای همه خانواده‌ای شهدا.

آن‌هایی که عکس یا تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی‌دانند چه حالی داشته‌اند وقتی به شهادت رسیده‌اند. وقتی خانواده‌های شهدا آرامش و زیبایی شهید امیر حاج امینی را می‌بینند قطعاً تسلی پیدا می‌کنند

عباس لشگر 27 حضرت رسول

عکس یادگاری برای دیوار دوکوهه

سردار شهید «عباس کریمی» در اردیبهشت 1336 در روستای قهرود از توابع شهرستان کاشان به دنیا آمد؛ او در سال 1356 دیپلم خود را در رشته نساجی گرفت.

شهید فعالیت‌های سیاسی خود را علیه رژیم طاغوت در کاشان آغاز کرد و در ادامه برای سربازی به رکن دوم ارتش رفت که این هم
نقاشی دیواری
فرصت مناسبی برای عباس بود تا با بسیاری از وقایع انقلاب اسلامی آشنا شود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و سرانجام در حالی که چهارمین فرمانده «لشکر پیاده - مکانیزه 27 محمد رسول الله (ص)» بود، در 23 اسفند 1363 در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید.

 بعد از شهادت حاج ابراهیم همت، تصویر وی روی دیوار ساختمان فرماندهی لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) نقاشی می‌شود؛ حاج عباس کریمی در تابستان 1363 در پادگان دوکوهه روبروی ساختمان فرماندهی لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) با بسیجیان می‌ایستد و عکس یادگاری می‌گیرد؛ این عکس یادگاری حاج عباس در کنار تصویر نقاشی شده شهید همت قرار می‌گیرد، جای خالی که انگار منتظر حاج عباس است. و چند ماه بعد، نقاشی خود حاج عباس، در کنار تصویر شهید همت بر دیوار ستاد می‌نشیند. 

شهادت در اسلام، نه مرگی است که دشمن مجاهد تحمیل می‌کند، بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست می آزد

هدیه‌ای برای اسلام 

 وی این‌گونه وصیت می‌کند:

بسم الله القاسم الجبارین

چرا در راه خدا جهاد نمی‌کنید، در صورتی که جمعی ناتوان از زن و مرد و کودک شما در چنگالِ ظلمِ کافرانند.

و مالکم لا تقاتلون فی سبیل الله و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین لله.

بکشید کافران را تا بر کنده شود ریشه فساد، و دین منحصر به دین خدا شود.

هیچ قطره‌ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته می‌شود بهتر نیست و من می‌خواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست.

شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای حقیقت پایداری کرد و جان داد.

شهادت در اسلام، نه مرگی است که دشمن مجاهد تحمیل می‌کند، بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست می آزد.

ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات احیاء ولکن لاتشعرون.

و آن کسی که در راه خدا کشته شده مرده نپندارید بلکه او زنده ابدی است ولیکن همه شما این حقیقت را در نخواهید یافت.

عکس یادگاری

شهادت برای من یک فیض بزرگی است، من لیاقت یک شهید را ندارم و امیدوارم که آن‌ها که قبل و بعد از من به درجه شهادت نائل آمده‌اند، من را در آن دنیا شفاعت نمایند، ان شاء الله، و از قول من به تمام اقوام و خویشاوندان خصوصاً پدر و مادر و خواهرم و همسرم و برادرانم بگویید، بعد از من برای من گریه و زاری نکنند و در عوض به همه دوستان و آشنایان با چهره‌ای خندان تبریک بگویند و به آن‌ها بگویند جان او هدیه‌ای برای اسلام عزیز و امام امت بود، و در رابطه با شهادت من و بقیه برادرانم، که اگر لیاقت شرکت در جبهه‌های حق علیه باطل را داشتند، خانواده من صبر را پیشه کنید و صبر، نه این که در مقاب باطل و ناحق تسلیم شدن، بلکه استواری و ایستادگی در برابر ناملایمات، در برابر سختی‌ها، در مقابل گرفتاری‌ها و مبارزه سرسخت با مشکلات زندگی، مبارزه با هوای نفس، اجرای کلیه دستورات امام است. مبارزه با منافقین داخلی که خود نیز یک نو جبهه داخلی است؛ لذا طبق فرمایشات قرآن کریم: «واقتلوهم حیث ثقفتموهم واخرجوهم من حیث اخرجوکم والفتنه اشد من القتل.» هر جا مشرکان را دریافتید به قتل رسانید و از شهرهایشان برانید، چنانکه آنان شما را از وطن آواره کردند و فتنه گری که آنان کنند، سخت تر از جنگ و فسادش بیشتر است.

و در رابطه با رزمندگان اسلام باید بگویم که همیشه با توکل به خدا و ائمه معصومین و اجرای دستورات رهبر عزیز و عالی قدرمان بر دشمنان بتازید، تا آن‌ها را از صفحه روزگار بردارید و هیچ وقت بر پیروزی‌هایتان مغرور نشوید، چون در مرحله اول این شما نیستید که می‌جنگید و این شما نیستید که شلیک می‌کنید بلکه طبق آیه قرآن مجید: «وما رمیت اذا رمیت و لکن الله رمی» ، و شما باید مجاهد فی سبیل الله باشید. آن کسی که جهاد کند «کلمه الله هی العلیاء.»

تا این که اراده خدا بالا بیاید و حاکم بر اراده‌ها شود، این همان راه خداست.

سلام و دعای همیشگی‌تان را فراموش نکنید.

خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزایی.

خدایا خدایا رزمندگان ما را نصرت و یاری فرما.

عباس کریمی 27/ 1/ 61

خوابیدن به سبک رزمنده‌ها

خوابیدن به سبک رزمنده‌ها

وقتی پای خاطرات یادگاران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌نشینیم، می‌گویند که شرایط عملیات به گونه‌ای پیش می‌آمد که استراحت کوتاه هم چندین شب و روز از رزمنده‌ها گرفته می‌شد؛ رزمنده‌هایی که گاهی 15 ـ 16 ساله بودند.

تصاویر زیر برگرفته از دایرة‌المعارف مصور تاریخ جنگ ایران و عراق است که «استراحت رزمنده‌ها در جبهه» را به تصویر می‌کشد؛ رزمنده‌هایی که در فرصت بسیار کوتاه از شدت بی‌خوابی در سنگرهای انفرادی و تکیه بر دیوار استراحت می‌کردند تا باری دیگر خود را برای «جنگ، جنگ تا پیروزی» آماده کنند.

بعد از عملیات

این دو رزمنده بسیجی بعد از نبردی سنگین علیه دشمن، در عملیات «والفجر 4» در آبان 1362 برای رفع خستگی در حال استراحت هستند و چه خواب عمیقی دارند...

خواب رزمنده ها

این رزمنده نوجوان می‌توانست الان در رختخواب اتاقش و در کنار مادرش به راحتی استراحت کند؛ اما مردانگی‌اش او را از راحت‌طلبی دور کرد و برای دین و مملکتش راهی جبهه شد؛ این عکس مربوط به عملیات «کربلای 5» است در زمستان 1365. عملیات سنگین بود و فرصت استراحت محدود.

خواب رزمنده ها

 اینجا جزیره مجنون و منطقه عملیاتی «بدر» است؛ در تاریخ 24 اسفند 1363، نیروهای عملیاتی در آن سرمای هوا قدری عقب‌تر از خط مقدم استراحت می‌کنند؛ این منطقه هم امن نبود؛ هواپیماهای دشمن که سر می‌رسیدند، آتش از خط مقدم هم بیشتر می‌شد.

خواب رزمنده ها

 این رزمنده که شاید به سن تکلیف هم نرسیده باشد، عاشق شهادت است و این را از پیشانی‌بند سرخ‌رنگش می‌توان فهمید؛ او در منطقه جفیر استان خوزستان در سال 1362 در سنگرش استراحت می‌کند.

خواب رزمنده ها

و ای کاش خواب غفلت را از چشمان‌مان دور کنیم؛ هنوز هم مقاومت ادامه دارد...

یادگاری از اردوی غرب کشور

یادگاری در بازی ‌دراز

تکه‌ای از بدن شهید محسن حاجی بابا در بازی دراز ماندگار شد. شهیدی که می‌گفت: می‌خواهم به گونه‌ای شهید شوم که حتی تکه‌های بدنم را نتوانند جمع آوری کنند.

شهید حاجی بابایی

از دفاع مقدس نام برخی از شهدا را به یادگار به جا مانده که بدنشان در دو قسمت، دو مزار و دو شهر به خاک سپرده شده است.

یکی از این شهدا «محسن حاجی بابا» است که تکه‌ای از بدنش در منطقه بازی دراز و در غرب کشور برای همیشه ماندگار شد. شاید نیاز بود بدن او که یکی از فاتحان بازی دراز است در مشهدش، زیارتگاه امروز مسافرین راهیان نور شود.

شهید محسن حاجی بابا در خانواده‌ای مذهبی در محله نیروی هوایی به دنیا آمد. هوش بالای او باعث شد تا به عنوان شاگرد اول مدارس زبانزد خاص و عام باشد. وی فعالیت‌های خود را در قبل از انقلاب از مسجد قدس و زیر نظر آیت الله امامی کاشانی آغاز کرد و جزو اولین سربازانی بود که به دستور امام خمینی از پادگان فرار کرد. پس از انقلاب و در سال 58 از بین 400 نفر داوطلب کنکور پزشکی رتبه 4 را کسب می‌کند، اما به پدرش می‌گوید که می‌خواهد پاسدار شود.

 بعد از شروع جنگ تحمیلی شهید حاجی بابا برای دفاع از دین و وطن خود وارد مناطق عملیاتی می‌شود و فرماندهی محور سرپل ذهاب را بر عهده می‌گیرد.

اما آرزوی شهید حاجی بابا چیزی نبود جز شهادت. این را سرهنگ بهرامیان راوی دفاع مقدس از قول دوست شهید می‌گوید. او ادامه می‌دهد: «شهید حاجی بابا وقتی می‌بیند که دوستانش شهید شده‌اند به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم. زیرا اگر در این دنیا بسوزیم می‌توانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است.»

مرندی از دیگر همرزمان شهید حاجی بابا می‌گوید: «شهید انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت. همیشه زیارت عاشورا می‌خواند. تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمی‌داد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود؛ و به من می‌گفت می‌خواهم به گونه‌ای شهید شوم که حتی تکه‌های بدنم را نتوانند جمع آوری کنند.»

فتح بازی دراز به روایت شهید

او در فتح ارتفاعات بازی دراز اوج ایثار، فداکاری و شهامت را به نمایش می‌گذارد. حاجی بابا درباره این عملیات، طی مصاحبه‌ای با مجله پیام انقلاب گفته بود: «برای فتح ارتفاعات بازی دراز، به اتفاق چند تن دیگر از فرماندهان سپاه، طرح همه جانبه و گسترده‌ای تهیه کردیم که لازمه آن، فداکاری و ایثار در سخت‌ترین و کمترین امکانات بود. در این عملیات موفق شدیم از پشت ارتفاعات بازی دراز عکس و فیلم تهیه کنیم که به شناسایی‌های بعدی کمک کرد.

این عملیات از چند محور شروع شد و دلیل موفقیت نیز تا حدودی الحاق تمام محورها با یکدیگر بود که دشمن هیچ فکر نمی‌کرد بتوانیم از این ارتفاعات در هم پیچیده بالا برویم.

جالب این است که اگر به ارتفاعات دقیق نگاه کنیم، صخره‌ها طوری است که حتی کوهنوردها هم نمی‌توانستند ظرف مدتی که ما رفتیم، بالا بروند و این امر محقق نشد، مگر به مدد غیبی الهی که ما را به آن ارتفاعات کشاند. این امدادهای غیبی محسوس به نیروهای عمل کننده روحیه می‌داد و حالت معنوی عملیات را به حدی بالا می‌برد که در سخت‌ترین شرایط، به نیایش و خواندن دعای توسل مشغول بودند. امداد نیروهای غیبی و فرماندهی امام زمان (عج) در عملیات کاملاً محسوس بود.»

شهید حاجی بابا وقتی می‌بیند که دوستانش شهید شده‌اند به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم. زیرا اگر در این دنیا بسوزیم می‌توانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است

شهید حاجی بابا در مرحله دوم شناسایی منطقه به همراه شهید شوندی و احمد بیابانی توسط دشمن دیده می‌شوند و مورد هجوم قرار می‌گیرند. در نهایت با گلوله توپ 130 خودروی آن‌ها مورد اصابت قرار گرفته و پیکرشان در آتش می‌سوزد. 

پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر می‌گردانند و در قطعه 26 بهشت زهرا (س) دفن می‌کنند. اما وقتی حسین خدابخش می‌خواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند متوجه می‌شود تکه‌ای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است.

تکه دیگر بدن شهید را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز، یعنی مشهد شهید دفن می‌کنند تا شهید حاجی بابا برای همیشه در غرب کشور ماندنی شود. وقتی که از منطقه بازی دراز به سمت پادگان ابوذر حرکت می‌کنیم به روستای مشکنار می‌رسیم. روستایی که به یادگار دارد تکه‌ای از بدن شهید محسن حاجی بابا.

وصیت نامه شهید

این شهید والامقام در بخشی از وصیت نامه‌اش می‌نویسد: «این وصیت نامه بنده سرا پا تقصیر محسن حاجی بابا است. امید است کلیه برادران و خواهران و پدران و مادران مسلمان مواردی که امام امت به عنوان اتمام حجت و شهدا برای امت بازگو می‌کنند مو به مو به اجرا درآورند.

من آگاهانه در این راه قدم گذاشتم و فقط برای پیروزی اسلام و قرآن در جبهه حاضر شدم. از عموم برادران تقاضامندم این بنده عاجز را حلال نمایند و از امام امت می‌خواهم که برای قبول شهادت من به درگاه خداوند تبارک و تعالی دعا کند. به خدا قسم من شرمنده این همه شهید و مجروح انقلاب و جنگ تحمیلی هستم.»

شاگرد انقلاب

اخرین مناجات

شهید محمود کاوه 1خرداد 1340 در مشهد مقدس به دنیا آمد. محمود با شروع جنگ به جبهه رفت و در حالی که مسئولیت فرماندهی تیپ ویژه شهدا را بر عهده داشت به تاریخ 11 شهریور 1365 به شهادت رسید.

دروصفش سیدمولای ما فرمود: کاوه در ابتدای انقلاب شاگرد ما بود ولی حالا استاد ماشد
آنچه می‌خوانید گوشه‌هایی است از خاطرات اطرافیان شهید کاوه با او که می‌گویند:

شهید کاوه

 محمود گفت: ‌ولی من شیطون رو می‌بینم

سخنران از شیطان می‌گفت، و از وسوسه‌های بی‌شمارش، و از این که دیده نمی‌شود. محمود گفت: ‌ولی من شیطون رو می‌بینم.

سخنران ناراحت شد که حرفش قطع شده. گفت: تو شیطون رو کجا می‌بینی پسر؟

محمود گفت: تو کاخ‌های تهران.

 ما به شما بی‌حجاب‌ها هیچی نمی‌فروشیم

دختر یک آدم طاغوتی بود. یک روز آمد در مغازه. یادم نیست چی می‌خواست، ولی می‌دانم محمود چیزی نفروخت به‌اش. عصبانی شد؛ تهدید هم کرد حتی.

شب با پدرش آمد دم خانه‌مان. نه برد و نه آورد؛ محکم زد توی گوش محمود. محمود خواست جوابش را بدهد، بابام نگذاشت. می‌دانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم، برو – بیایی دارد. هرجور بود، قضیه را فیصله داد.

دختره، دو، سه بار دیگر هم آمد در مغازه. محمود چیزی به‌اش نفروخت که نفروخت. می‌گفت: ما به شما بی‌حجاب‌ها هیچی نمی‌فروشیم.

 خونه من کردستانه

گروه ما، چهار ماه تمام توی سقز ماند. یک روز هم مرخصی نرفتیم. بعد از چهار ماه که خواستیم برویم مرخصی، محمود گیر داد به‌مان. گفت: می‌خواین برین مشهد چی‌کار؟

گفتیم: بابا خانواده‌هامون کلی نگران شدن، می‌خوایم بریم یک سر به اونا بزنیم، خودمون می‌خوایم یک حال و هوایی عوض کنیم.

گفت:‌به یک شرط می‌گذارم برین.

گفتیم: چه شرطی؟

گفت: به شرط این که بعد از مرخصی همه‌تون برگردین همین جا.

خودش همان مرخصی با شرط را هم نیامد. گفتیم: به پدر و مادرت چی بگیم؟

گفت: سلام برسونین به‌شون.

گفتیم: اگه پرسیدن برای چی نیومدی خونه، چی بگیم؟

گفت: بگین خونه من کردستانه.

در سمت شاگرد را باز کرد. سرش را برد تو. بیرون که آمد، بین دست‌هاش، عکس امام بود

بدون عکس قرارگاه قابل افتتاح نیست

قرارگاه آماده شد. محمود از گرد راه رسید. منتظر ماندیم بیاید تو. نیامد. از همان دم در، داخل را خوب نگاه کرد. برگشت. گفتم: کجا؟‌ مگه نمی‌خوای افتتاحش کنی؟

گفت: قرارگاتون هنوز آماده نیست.

دور و برم را نگاه کردم؛ نقشه‌ها، کالک، بیسیم، ضبط، تخت، پتو و ...، هرچه که یک قرارگاه تاکتیکی باید داشته باشد، بود. رفتم بیرون. گفتم: منظورت چیه حاجی که می‌گی آماده نیست؟

داشت می‌رفت سراغ ماشینش. گفت:‌ توی این قرارگاه یک چیزی کم دارین، و هم این که ندارین.

پرسیدم: چی؟

در سمت شاگرد را باز کرد. سرش را برد تو. بیرون که آمد، بین دست‌هاش، عکس امام بود.

  پس تو چرا آخ و اوخ نمی‌کنی؟

کنار کاوه نشسته بودم. آرپی‌جی می‌زدم. یکهو ضربه یک گلوله تکانم داد. سابقه مجروح شدن را داشتم. به کاوه گفتم: من گلوله خوردم.

گفت: بخواب رو زمین.

خوابیدم. چند لحظه گذشت. عجیب بود؛ نه احساس سوزش داشتم، نه احساس درد. کاوه داشت کار خودش را می‌کرد. همه طرف تیر می‌انداخت، هوای بچه‌ها را هم داشت. یک دفعه رو کرد به من. پرسید: پس تو چرا آخ و اوخ نمی‌کنی؟

گفتم:‌انگار طوریم نشده!

گفت: پس پاشو آرپی‌جی تو بزن.بلند شدم. بهم می‌گفت کجاها را بزنم. دو تا گلوله زدم. گلوله سوم را در آوردم. همین که چشمم بهش افتاد، کم مانده بود نفسم بند بیاید؛ یک تیر خورده بود به من، ولی نه به خودم؛ خورده بود به کوله پر از آرپی‌جی‌ام! درست وسط یکی از گلوله‌ها را شکافته بود و دو قسمتش کرده بود. وحشت‌زده گفتم:‌آقا محمود! این جا رو نگاه کن!

تا دیدش، گفت: این لحظه رو هیچ وقت یادت نره، معجزه یعنی همین.

مواد سفید رنگی از توی گلوله ریخته بود بیرون. گفت: نزدیک اینا اگر دو تا پارچه رو به هم بزنی، منفجر می‌شن.

یک گوشه دنج پیداش کردم. داشت نماز می‌خواند. صورتش را گذاشته بود روی خاک ها.

نیم ساعت تو همان حال و هوا بود. بعدش رفت طرف ارتفاع بیست و پنج، نوزده.

سحر نشده، خبر شهادتش را آوردند

آخرین مناجات

از قرارگاه بیسیم زدند. محمود را می‌خواستند. کار فوری داشتند باهاش.

یک گوشه دنج پیداش کردم. داشت نماز می‌خواند. صورتش را گذاشته بود روی خاک ها.

چند بار صداش زدم، چیزی نگفت. مثل خودش به حالت سجده افتادم. دهانم را بردم نزدیک گوشش. گفتم: محمود جان از قرارگاه خواستنت، چی بگم به‌شون؟

چیزی نگفت. نفس کشیدنش معلوم بود، و تکان خوردن لب‌هاش؛ روحش ولی گویی جای دیگری سیر می‌کرد.

نیم ساعت تو همان حال و هوا بود. بعدش رفت طرف ارتفاع بیست و پنج، نوزده.

سحر نشده، خبر شهادتش را آوردند.

کوتاه و مفید از علمدار لشکر 17علی بن ابیطالب ع

سیگار نکشید

دخترش که به دنیا اومد ، گفت « خدارو شکر . در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

شهید زین الدین

* شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟

* *ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید .» جواب سر بالا تو کارش نبود.

**اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند « خنده روست.» وقت کار اما ، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی ، نه خنده ای انگار نه انگار که این ، همان آدم است. توی بحث ، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید.هیچ وقت . من که ندیدم . می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.

** اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت « آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده .»

** اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود ، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.

* *شب های جمعه ، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند . آخرین شب جمعه ، یادم هست ، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم.همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند . پرسوز هم خواند .

در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی را می بیند، قاطعانه می گوید: «به هیچ وجه نمی شود. اگر خود زین الدین هم بیاید، بدون کارت راهش نمی دهم!»

**وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود.

گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.

 **اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند « حاج آقا ! التماس دعا»

می گفت« باشه ، تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف ، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد یا نه.

شهید زین الدین

**عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. 

خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد ، یک نفس راحت کشیدم . مهدی که شنید بچه دختر است، گفت « خدارو شکر . در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»

 

**یک روز آقا مهدی می خواست وارد مقرّ لشگر شود. دژبان که یکی از بچه های بسیجی بود، جلویش را گرفت: «کارت شناسایی!»

«ندارم»

«برگه تردّد!»

«ندارم»

آن بسیجی هم راهش نداده بود. آقا مهدی خودش را معرفی نمی کرد. برای آنکه سر به سر بسیجی بگذارد و امتحانش کند، اصرار کرد که من متعلّق به این لشگرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم گفت الا و بلا یا کارت یا برگه تردد ...! 12 خاطره از شهید زین الدین

«کارت و برگه ندارم اما مال این لشگرم. شما بروید بپرسید!»

«نه، حتماً باید کارت یا برگه ارائه کنی! ...»

 

در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی را می بیند، قاطعانه می گوید: «به هیچ وجه نمی شود. اگر خود زین الدین هم بیاید، بدون کارت راهش نمی دهم!»

آقا مهدی بر می گردد، می خندد و می گوید: «حالا اگر خودم زین الدین باشم چه ؟!»

آن وقت کارتش را به او نشان می دهد. قبل از آنکه دژبان وظیفه شناس اظهار پشیمانی کند، آقا مهدی درآغوش می گیردش، صورتش را می بوسد و به خاطر وظیفه شناسی تشویقش می کند.

ماه عسل گل کاشت، دست مریزاد و خداقوت

ماه عسل گل کاشت

مراسم استقبال از مادر شهید «ایرج خرم جاه» با حضور کاروانی متشکل از 300 نفر از اعضا و اقوام خانواده شهید ایرج خرم جاه، مسۆولان سپاه استان البرز، خانواده جعفر زمردیان (کسی که شهید ایرج خرم جاه به نام او دفن شده بود اما بعد از جنگ به عنوان آزاده به کشورمان بازگشت) و جمع بسیاری از مردم شهر همدان در فرود‌گاه و گلزار شهدای این شهر برگزار شد.

یونس خاک

مراسم استقبال از مادر شهید ایرج خرم جاه در فرودگاه استان همدان برگزار شد. در این مراسم که مادر شهید ایرج خرم جاه بنا به وصیت فرزندش چادر سفید بر سر داشت در

 سخنانی گفت: امروز با حضور در شهر همدان احساس می‌کنم که فرزندم داماد شده است و در مراسم عروسی او شرکت کرده‌ام. اکنون که بعد از 27 سال به دیدار فرزندم آمده‌ام بسیار خوشحال هستم و جا دارد از آقای زمردیان و خانواده‌اش برای این امانت داری تشکر کنم.

وی همچنین در جوار مزار فرزندش گفت: اصلا فکر نمی‌کردم که روزی پس از گذشت 27 سال از شهادت فرزندم بتوانم مزار او را به آغوش بکشم. از اینکه مردم همدان در این جشن که برای من مانند مراسم دامادی و عروسی فرزندم به حساب می‌آید حضور دارند بسیار خوشحالم و باید به همه همدانی‌ها تبریک بگویم. یونس خاک

باید رسانه‌ای شود تا ما پیگیری کنیم

برنامه «ماه عسل» روز 28 تیرماه گذشته تصویر پیکر نوجوان شهیدی را برای چند بار پخش کرد که پیکرش سال 1366 در منطقه عملیاتی «کربلای 4» پیدا شده بود اما پیکر این شهید نوجوان به دلیل شباهت بیش از اندازه به «جعفر زمردیان» از رزمندگان گردان تخریب «لشکر 32 انصارالحسین (ع)» استان همدان و به نام وی به خاک سپرده شده بود.

در بخش‌هایی از این برنامه که میزبان جعفر زمردیان، مادر، دایی و یکی از برادرانش بود، تصویر نوجوان شهیدی برای چند بار پخش شد تا مخاطبان این برنامه او را شناسایی کنند.

 ماه عسل گل کاشت

به دنبال پخش این برنامه، جعفر زمردیان که هم‌اکنون مدیرکلی بنیاد حفظ و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان همدان را بر عهده دارد و سال 1365 و در جریان عملیات «کربلای 4» توسط نیروهای عراقی اسیر شده بود، در گفت‌وگو با ایسنا گفته بود: به دلیل آنکه شرایط منطقه عملیاتی و شواهد موجود، حاکی از به شهادت رسیدن من بود، به عنوان شهید مفقودالاثر اعلام می‌شوم تا اینکه سال 66 به دنبال تفحص منطقه یاد شده، پیکر یک نوجوان شهید کاوش می‌شود. از آنجایی که این شهید از نظر اندام و شکل و قیافه بسیار به من شباهت داشت بعد از شناسایی توسط خانواده‌ام به جای من به خاک سپرده شده بود.

 
وی اظهار کرده بود: آنچه ضروری است درباره این شهید یادآور شوم این است که او حتماً در مقطع زمانی دی و بهمن‌ماه سال 1365 و در منطقه عملیاتی کربلای 4 و 5 به شهادت رسیده است. علاوه بر این شهیدی که تصویر آن را مشاهده کردید از رزمندگان غواص حاضر در عملیات مذکور بوده است. پیکر این شهید در تابستان 1366 به دست آمده است.

به دنبال پخش برنامه ماه سرانجام جعفر زمردیان خبر شناسایی هویت شهید ایرج خرم‌جاه را به صورت اختصاصی در اختیار رسانه‌ها قرار داد.

 با آزمایش DNA به قطعیت رسیدیم

در پی تایید هویت شهید گمنام، حسن خسرو آبادی رییس روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران گفت: پس از پخش برنامه ماه عسل سه شهید معرفی شدند که با پیگیری‌های اولیه مشخص شد دو نفر از آن‌ها با توجه به زمان و مکان شهادت رد شدند و در خصوص ایرج خرم‌جاه از شهدای «گردان غواصی» حضرت زینب (س) لشکر 10 سیدالشهدا (ع) به فرماندهی سردار معزز خادم حسینی و جانشینی علی‌محمد اسدی، احتمال قوی بود؛ لذا پس از بررسی و آزمایش DNA به قطعیت رسیدیم که پیکر مربوط به وی است.

وی در خصوص پرسش خبرنگار مبنی بر این که بنیاد پس از گذشت 25 سال از آزادی اسرا و زنده بودن آقای زمردیان چرا هیچ اقدامی برای رساندن شهید به خانواده چشم انتظارش انجام نداده است، گفت: باید رسانه‌ای شود تا ما پیگیری کنیم و چون تا کنون اقدامی از سوی شخص و رسانه‌ها انجام نشده بود.

وی در ادامه نسبت به پیشنهاد خبرنگار برای ارائه یک فراخوان جهت شناسایی پیکرهایی که پس از آزادی اسرا یا تفحص گمنام شده‌اند اظهار کرد: چنین کاری در حوزه کاری ما نیست.

 

خانواده شهید بعد از گذشت 27 سال گمشده خود را یافتند و دست بر سنگ مزار او می‌گذارند. کربلای 4 و 5 و عملیات والفجر 8 بیشترین شهدا را از ما گرفته است و اتفاقات نادری در این سه عملیات رخ داده است

شهید ایرج خرم جاه

ایرج خرم جاه در ششم بهمن ماه سال 1351 در روستای سیبستان از توابع شهرستان ساوجبلاغ دیده به جهان گشود. او به عنوان نخستین فرزند خانواده، در فصل زمستان، گرمی بخش محفل خانواده بود. از این رو مورد علاقه خاص والدین و اطرافیانش بود.

پدر ایرج، فردی زحمت کش بود و در کسوت کشاورزی به کاشت جو و گندم اشتغال داشت. وی با حضور در مسجد، نماز جماعت و مجالس روحانیت از معارف دین بهره می‌برد. شهید خرم جاه در سن پنج سالگی از نعمت پدر محروم شد. او از زمان کودکی اهل مسجد و منبر بود.

پس از گذراندن دوران کودکی در روستای پلک‌ردان (از محله‌های شهر گلسار) به هیئت مذهبی پراچانی های طالقان که سید بودند ملحق شد و بهره‌های معنوی برد. ایرج نوجوان فهیمی بود و وضع خانواده‌اش را درک می‌کرد. به همین خاطر سعی داشت خوب درس بخواند تا در تعطیلی تابستان آزاد باشد. تابستان‌ها را با کار در مشاغل مختلف همچون مکانیکی و شیشه بری، کمک خرج زندگی و خانواده بود. با اینکه سن کمی داشت از کار کردن خسته نمی‌شد.

مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری طی کرد و تا سال دوم متوسطه ادامه تحصیل داد. در محافل انس با قرآن کریم شرکت می‌کرد به نحوی که در منطقه ساوجبلاغ در زمینه قرائت قرآن موفق به کسب مقام شد. با آن که سن کمی داشت اگر کسی درخواست کمک می‌کرد به یاری او می‌شتافت.

 

به مزار شهدا سر بزنید بر سر من بیایید، دوستانم بر مزار من حاضر شوند، مزار من هر جا که بود بایید و یا در آخر به مادرش سفارش کرده که در هر مکانی تمایل داشتید مرا به خاک بسپارید و اکنون دارای دو مزار است

شلمچه، کربلای ایران شد و ایرج در زمره یاران حسین زمان جاودانه شد. بعد از شهادت ایرج، از تاریخ 25 / 10 / 1365 پیکر مطهر او چندین سال میهمان خاک گلگون شلمچه بود و در این مدت مادر بی قرار و مهربان او چشم انتظار رجعت کبوتر خونین بال خود بود. هرگاه شهید سرافرازی به آغوش وطن بازمی گشت مادر با قلبی شکسته و تنی رنجور به استقبال او می‌رفت و با زبان مادری سراغ جوان رشید خود را از شهید خفته در تابوت می‌گرفت. 

سال‌ها در پی هم می‌گذشت و غم مادر از فراق یوسف گم گشته خود بیشتر می‌شد. دعاها و نذر و نیازهای مادر به ثمر نشست و پس از هشت سال پلاک وی به همراه تکه استخوانی در سال 1373 توسط گروه تفحص پیدا و آرام بخش روح و جان مادر عزیزش گردید و در مزار شهدای شهر گلسار ساوجبلاغ به خاک سپرده شد.

خانواده شهید بعد از گذشت 27 سال گمشده خود را یافتند و دست بر سنگ مزار او می‌گذارند. کربلای 4 و 5 و عملیات والفجر 8 بیشترین شهدا را از ما گرفته است و اتفاقات نادری در این سه عملیات رخ داده است.

شناسایی هویت این شهید گمنام به خاطر دعاهای مادر شهید است که مستجاب شده و باید از وجود این مادر بزرگوار در همدان استفاده کرد.

به گفته خسرو آبادی، شهید در فرازهایی از وصیت نامه خود قید کرده است:

به مزار شهدا سر بزنید بر سر من بیایید، دوستانم بر مزار من حاضر شوند، مزار من هر جا که بود بایید و یا در آخر به مادرش سفارش کرده که در هر مکانی تمایل داشتید مرا به خاک بسپارید و اکنون دارای دو مزار است.

کوتاه و مفید از سه بزرگ مرد

سمَت مهم نیست؛همه مثل همیم!

 

******

شهید مهدی باکری

با ستون پیاده بود. در دامنه ی کوه داشت پیاده می رفت.

رفتم نگه داشتم و ازش خواستم سوار ماشین شود.

گفت: «من و این بچه ها ماشین نداریم. همه مان باید با هم این سراشیبی را برویم.

اگر این ها دیر رسیدند، من هم باید دیر برسم.»

گفتم:

«آخر شما بالاخره مسئولیت دارید. بفرمایید بالا تا زودتر به محل هماهنگی برسیم.»

گفت: «نه، لازم نیست!

خدا خودش قوت می دهد و کمک می کند.»

*****
 
احمد متوسلیانپرستار به صورت رنگ پریده و لب های ترک خورده

مجروح نگاه کرد و بعد به پاهای زخمی اش.

گفت: «برادر! اجازه بدهید داروی بی هوشی تزریق کنم.

این طوری کمتر درد می کشید.»

ناله کرد.

«نه خواهر!

بی هوشم نکن!

دارویت را نگهدار برای آن هایی که زخم های عمیق تری دارند.»

*****

چهار نفر بودیم. منتظر ایستاده بودیم کنار جاده.

یک ماشین تویوتا آمد.

مهندس بود و برادرش.

آنها هم می رفتند سایت موشکی.

دو نفر جلو سوار شدند و دو نفر هم رفتیم عقب!

ده پانزده کیلومتر بعد باران گرفت.

خیس شده بودیم زیر باران.

شانس مان را لعنت می کردیم.

گفتیم: «آنها در جای گرم نشسته اند و از حال ما بی خبر.»

ماشین ایستاد.

مهندس و یکی از بچه ها پیاده شدند.

مهندس گفت: «شما بروید جلو! ما می آییم عقب.

ما تعارف کردیم.

مهندس گفت: «من از روی ساعت زمان گرفتم، الان دقیقا مسیر نصفه شده است.

حالا نوبت ماست.

(مهندس شهید حسن اقاسی زاده)


 

استاد دانشگاه برکلی یا چریک الهیی

ارزش علم و معرفت از زبان شهید چمران  

ای خدا ، من باید از نظر علم از همه برتر باشم، تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می‌فروشند، ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم، آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین مرد روی زمین باشم. ای خدای بزرگ آنها که از تو می‌خواهم ، چیزهایی است که فقط می‌خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب میدانی که استعداد آنرا داشته‌ام. از تو می‌خواهم مرا توفیق دهی که کارهایم ثمر بخش شود و در مقابل خسان سر افکنده نشوم.

چمران

دکتر چمران در ریاضیات و بخصوص درس هندسه ، آنقدر توانا بود که حریفی نداشت. شاگردان او نه تنها ریاضیات که همه چیز از فلسفه ، تاریخ علم الاجتماع از او می‌آموختند.

خیلی کم درس می‌خواند و همیشه سر کلاس درس را یاد می‌گرفت. از خطاط ، نقاش و عکاسی بسیار ماهر و زبردستی بود. نقاشی بسیار زیبایی از حضرت علی علیه‌السلام در کودکی می‌کشد. بعد از اتمام دبیرستان در کنکور رتبه 15 کشوری را کسب می‌کند و در رشته الکترونیک در دانشکده فنی شروع به تحصیل می‌کند.

 دوره مهندسی برق (الکترومکانیک) دانشکده فنی تهران را با نمره ممتاز و شاگرد اولی به پایان رساند و با استقاده از بورس تحصیلی ویژه شاگردان ممتاز برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد. ابتدا در دانشگاه تگزاس آمریکا مشغول تحصیل شده و درجه فوق لیسانس برق را دریافت نمود. سپس در سال 1342 از دانشگاه برکلی در کالیفرنیا دکترای خود را در رشته مهندسی برق در پلاسما و گداخت هسته‌ای دریافت کرد، که در آن زمان جدیدترین دانش روز غرب بوده است.

 

مهندس بازرگان استاد درس ترمودینامیک وی بود. بسیار سختگیر بود و به کسی نمره بیشتر از 15 یا 16 نمی‌داد، اما به مصطفی نمره 22 می‌دهد. مهندس بازرگان به همه می‌گوید: برای چنین دانشجویی نمره من همین است.

آن روزها در آمریکا ، پلاسما موضوع درجه یک بود. فیزیک پلاسما ، یعنی بمب هیدروژنی ، چیزی هم که ایشان درست کرد یک لامپ پیشرفته در ابزار جنگی بود. در درسهای آن روز رایانه آنالوگ ، جزو مهمترین و سخت ترین درسها بود. مصطفی از آن نمره 20 گرفت. در حال حاضر همه جزواتی را که او نوشته است درس می‌دهند.

خلاصه یادداشتهای ایشان از درس فیزیک پلاسما ، که آنرا در سال 1961 گذرانده ، محتوای بسیار غنی دارد و انگار به روز است. وقتی در دانشگاه برکلی در حال گذراندن دوره دکتری است، به یکی از همکاران که چند سال از دکتر چمران زودتر فارغ التحصیل شده کمک می‌کند، بطوری که در پایان نامه دکتر ویلیام هارتمن می‌بینیم، از دکتر چمران به نیکی یاد می‌شود.

شهید چمران موضوع پایان نامه چند صد صفحه‌ای دکتر چمران در مقطع دکترا ،باریکه الکترون در مگنترون با کاتد سرد است. مگنترون یک لامپ الکتریکی است که اولین کارهای مربوط به آن در سال 1921 انجام گرفت. اولین مگنترون یک دو قطبی استوانه‌ای بود که در میدان مغناطیسی طولی (موازی با محور استوانه) قرار گرفته بود. کاتد آن رشته نازک داغ و آند آن استوانه‌ای بود.

 الکترونهایی که از سطح کاتد جدا می‌شوند به طرف آند حرکت می‌کنند، ولی در اثر میدان مغناطیسی ، جهت حرکت آنها تغییر می‌کند و می‌توانند به طرف کاتد برگردند. اگر میدان الکتریکی افزایش یابد الکترونها می‌توانند به آند برخورد کنند و جریان بزرگ الکتریکی بوجود می‌آید، این پدیده را مگنترون می‌نامند.

 
از مگنترون به عنوان لامپ تقویت کننده یا نوسان ساز هم می‌توان استفاده کرد. در رساله دکترای ایشان بررسیهای نظری درباره نوسان پلاسما ، پدیده‌های پخش بار فضایی و همچنین بررسیهای عملی درباره اثر شکل آند بر مدارهای نوسانی و نقطه ضعف و قوت آنها به عمل آمده است. از مکانیک آماری برای بررسی انعکاس و حرکتهای گردابی پلاسما نیز استفاده شده است.

سرگذشت یک مهاجر

مهاجر بال گشود

شهید «محمود مهاجر» متولد 19 اسفند 1350 در تهران است. وی از دوران کودکی با همراه پدر و مادر در جلسات و هیئت‌های مذهبی حضور پیدا کرد.

شهید محمود مهاجربا پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج، به خیل عظیم بسیجیان پیوست و از هیچ کاری کوتاهی نکرد.

محمود در سال 1365 بعد از جراحت شیمیایی برادرش، برای حضور در عملیات «کربلای هشت» وارد میدان نبرد حق علیه باطل شد و در حالی که فرماندهی دسته 22 نفره را بر عهده داشت، در این عملیات به شهادت رسید و مفقودالاثر شد.

پیکر مطهر این شهید دانش‌آموز بعد از گذشت 25 سال در پی جستجو پیکر شهدا در شلمچه به میهن اسلامی بازگشت و در جمع شهدای قطعه 26 بهشت زهرا (س) آرامید.

«شهید محمود مهاجر» یکی از چند شهیدی است که پیکر او همراه کاروان 80 نفره شهدای تفحص شده به دامان ملت ایران بازگشت. محمود مهاجر متولد 1350 استان تهران است. وی در سن 15 سالگی و در عملیات کربلای 8 سال 66 به شهادت رسیده است. او یکی از 12 شهید شناسایی شده از این 80 شهید است که پیکر او سال‌ها مفقود بوده است.

محمود بلافاصله پس از آنکه برادرش از جبهه‌های جنگ به علت عارضه شیمیایی برمی‌گردد علاقمند اعزام به جبهه می‌شود. او به سبب سن کم خود اجازه ورود به جبهه‌های جنگ را نداشت. از پدرش اجازه می‌گیرد و در نهایت با جعل عنوان شناسنامه برادر خود احمد، راهی پایگاه اعزامی ابوذر و از آنجا راهی جنوب می‌شود. وی در عملیات کربلای 8 درحالی‌که فرمانده یک دسته 22 نفره بوده است، به شهادت می‌رسد. 

مدرسه‌ای در استان زنجان بمباران شد و صدها دانش‌آموز در آنجا به شهادت رسیدند، محمود از این قضیه خیلی ناراحت شد، این موضوع بهانه‌ای بود تا محمود رضایت رفتن به جبهه را بگیرد

بهانه‌ای برای اعزام 

مجتبی مهاجر پدر این شهید دانش‌آموز می‌گوید:  در ایران خودرو مشغول به کار بودم، دوران جنگ تحمیلی بیشتر از 45 روز نمی‌توانستم در جبهه بمانم، به همین دلیل از ابتدای جنگ به جبهه می‌رفتم و بعد از 45 روز برمی‌گشتم.  در ابتدا یکی از روستاهای سوسنگرد خمپاره‌انداز بودم، در سال 65 حدود 45 روز آنجا ماندم به تهران برگشتم.

بعد از بازگشت من، پسر ارشدم «احمد» که دانشجوی دانشگاه تهران بود، آماده اعزام به جبهه شد، صبح زود بود به او گفتم: «چگونه می‌خواهی بروی؟» گفت: «با لشکر 27 محمد رسول الله (ص)» همان جا خداوند را شکر کردم که اسم پسرم در لیست لشکر محمد رسول الله (ص) ثبت شده است.

شهید محمود مهاجربا احمد، خداحافظی کردیم؛ او برای حضور در عملیات «کربلای 5» اعزام می‌شد، در منزل تلفن نداشتیم، بعد از عملیات، احمد با محل کارم تماس گرفت و گفت: «من جبهه و خط مقدم نیستم در آبادان هستم، نگران نباشید» .

بعد از 12 روز ساعت 5 بعد از ظهر آمبولانس مقابل در منزل ایستاد، دیدیم که بدن احمد سوخته است، او شیمیایی شده بود و در این مدت در بیمارستان بقیه‌الله بستری بود و به دلیل بالا بودن تعداد مجروحان شیمیایی و کمبود امکانات احمد را به منزل فرستادند تا در خانه از او مراقبت کنیم.

بعد از این جریان، مدرسه‌ای در استان زنجان بمباران شد و صدها دانش‌آموز در آنجا به شهادت رسیدند، محمود از این قضیه خیلی ناراحت شد، این موضوع بهانه‌ای بود تا محمود رضایت رفتن به جبهه را بگیرد، او می‌گفت: «اگر به جبهه نروم فردا هم می‌آیند و مدرسه ما را مورد هدف قرار می‌دهند؛ پس به جای اینکه در کلاس درس و زیر بمباران شهید شوم، می‌روم به جبهه و آنجا به شهادت می‌رسم. شما و احمد سهم خود را به جبهه رفته‌اید و الآن نوبت من است تا بروم» این طور شد که رضایت‌نامه محمود را امضا کردم.

 کوله‌اش کیف مدرسه بود

زهرا مهاجر که دو سال از محمود کوچک‌تر است، می‌گوید: شب اعزام فرا رسید؛ با محمود در اتاق مشغول نوشتن مشق‌هایمان بودیم، محمود به من گفت:‌ «قرار است فردا به جبهه بروم، نمی‌خواهم مادر الآن متوجه شود، اگر دیدی من دیر به خانه آمدم، به مادر بگو که به جبهه رفته‌ام» . به محمود گفت: «اگر می‌خواهی به جبهه بروی، پس چرا مشقت را می‌نویسی؟!» او گفت: «ممکن است به دلیل سن کم، نگذارند بروم، لااقل تکلیفم را بنویسم تا اگر به مدرسه رفتم، دعوایم نکنند»

محمود متولد اسفند 50 است، او در زمان اعزام به جبهه 14 ساله بود، در زمان شهادت که فروردین 66 بود، یک ماه از تولد 15 سالگی‌اش می‌گذشت

محمود صبح زود کیف مدرسه را همراهش برد و در زیرزمین خانه گذاشت و به پایگاه اعزام نیرو رفت؛ محمود 14 ساله بود، پس از آنکه به پایگاه اعزام به جبهه رسید، به او گفتند: «سنش کم است و نمی‌تواند به جبهه برود» ، او همان موقع به خانه برگشت، کپی از شناسنامه احمد برداشت و با ایجاد تغییراتی به مسجد رفت و به مسئول اعزام گفت: «ببخشید شناسنامه را اشتباهی آورده بودم» تا اینکه برادر 14 ساله‌ام به جبهه اعزام شد. (محمود متولد اسفند 50 است، او در زمان اعزام به جبهه 14 ساله بود، در زمان شهادت که فروردین 66 بود، یک ماه از تولد 15 سالگی‌اش می‌گذشت). 

شهید «محمود مهاجر» در نامه‌ای از جبهه برای خانواده نوشته است: اینجا جای ما خوب است، در چادر می‌خوریم و می‌خوابیم، من کارم کمک دوم آرپی‌جی زن است. کار راحتی است و خدا را شکر می‌کنم.

آخرین سفارشات و دست‌نوشته شهید دانش‌آموز «محمود مهاجر» .
 

نمی‌گویم در شهادتم گریه نکنید، اما کاری هم نکنید که موجب شادی دشمنان و ناراحتی دوستان شود؛ شما باید به این شهادت افتخار کنید

من که زندگی‌ام سودی نداشت، شاید مرگم باعث تحول عده‌ای بی‌تفاوت شود. خدایا برای تقرب نزد تو می‌آیم و به بهشت تو طمعی ندارم، مرا بسوزان اما از خودت طرد نکن.

 
ادامه دست نوشته زیبای شهید را در ادامه مطلب مطالعه فرمایید

ادامه نوشته

یادی از علمدار سارویشهید سید مجتبی علمدار

با اذان عجین شده بود




شهید «سید مجتبی علمدار» ، فرمانده گروهان سلمان از گردان «مسلم بن عقیل(ع)» و لشکر «25 کربلا» بود. آقا سید مجتبی، در سحر سال چهل‌وپنج به دنیا آمد و اولین صدایی که در این جهان شنید، اذان صبح بود.

شهید سید مجتبی علمدارمن هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می‌گفت: علی‌رضا! خیلی دوست دارم مانند مادرم «حضرت زهرا (س)» شهید بشوم.

آن شب «عملیات والفجر 10» ، به سمت سه راهی دوجیله پیش می‌رفتیم، آتش دشمن لحظه‌ای قطع نمی‌شد و آرزوهای مجتبی شنیدنی‌تر شده بود. تیربارها مانند، بلبل می‌خواندند. مجتبی تیر خورد؛ گلوله گرینف بود.

گرینف گلوله عجیبی دارد، تیر خورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجتبی می‌گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهرا (س) که آن نانجیبان پهلویش را شکستند و بازویش را... غربتی دیگر داشت از این حکایت مرا...

هوا تاریک بود. وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه «یا زهرا» هایی که گفته بودم، ریخت توی دلم.

تیر خورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم زهرا (س) افتادم...

حس کردم دستم قطع شده. پهلویم درد شدیدی داشت. شدت گلوله، استخوان را خرد کرده بود. دستم را پیدا نمی‌کردم. چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی وقتی آن پلیدان پهلویش را شکستند... 

شهید سید مجتبی علمدارپرستو

سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت. پرستو شده بود و سکوی پرواز می‌خواست.

سال هفتاد و پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد. روز آخری، آقا یحیی کافوئی، بالای سرش بود. می‌گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشمش را باز کرد، بین اذان بود. نگاهی کرد و لبخندی زد.

گفت: «تو که آخر گره را باز می‌کنی، پس چرا امروز و فردا می‌کنی؟»

هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم‌هایش را بر روی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه مجتبی حال و هوایی غریبانه داشت و خیلی شلوغ بود.

اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (س) .

مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتنش، اذان بگویم.

 




گرینف گلوله عجیبی دارد، تیر خورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجتبی می‌گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهرا (س) که آن نانجیبان پهلویش را شکستند و بازویش را... غربتی دیگر داشت از این حکایت مرا...

وقتی مجتبی را در قبر گذاشتیم، صدای اذان ظهر بلندگو ناگهان در قبر مجتبی پیچید.

آن وقت من بالای قبر ایستادم، رو به قبله... الله اکبر، الله اکبر...

اذان گفتم...

اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام گرفته بود. نه دردی، نه غمی، نه انتظاری...

هنوز سنگ لحد را نگذاشته بودیم.

 

بهشت

حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد رو به قبله و مجتبی جلوی پیش نماز بود. نماز ظهر و عصر را خواندیم.

نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تأکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا (س) را سر قبرش بخوانیم.

سید مجتبی وصیت کرده بود، شال سبزی که هنگام روضه‌خوانی اشک‌هایش را پاک می‌کرد و کمرش را می‌بست، داخل قبرش بگذاریم

 

مجتبی گفته بود، روضه که می‌خوانید، هنگام گریه صورت‌هایتان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک‌هایتان بریزد توی قبرم

مجتبی گفته بود، روضه که می‌خوانید، هنگام گریه صورت‌هایتان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک‌هایتان بریزد توی قبرم...

ـ روضه مادرش فاطمه زهرا (س) بود.

آقا رضا کافی، مداح اهل‌بیت ساروی، ایشان روضه می‌خواند. حال غریبی همه فضا را پیچانده بود در عشق...

گریه می‌کردیم و اشک‌هایمان می‌چکید داخل قبر، روضه حضرت زهرا (س) روی قبر خوانده شد. سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و آقا سید مجتبی رفته بود بهشت...

ما برگشتیم به زندگانی...

آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح به دنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.

شهید فرانسوی

از سرزمین‌های دور با موهای بور

هدیه به دوستان و زائران این شهید سعید




به جنگ که فکر می‌کنی، می‌ترسی؛ از همه‌ی تلخی‌هایی که در جنگ وجود دارد، از زخم‌هایی که بر دل‌ها، تن‌ها، استخوان‌ها و حتی بر خاطره‌ها می‌ماند، ماهیت جنگ را ترسناک می‌کند.

ژوان کورسل

هیبت جنگ، جان انسان را لرزان می‌کند. جنگ تلخی‌های بی پایانی مانند آوارگی، ویرانی، کودکان بی پدر و هزار تلخی دیگر را به همراه دارد. اما جنگ نابرابر عراق با ایران، با همه‌ی تلخی‌های بی پایانی که برای ما داشت، تبدیل به یک گنج تمام نشدنی به نام دفاع مقدس شد.

جنگ تحمیلی در کنار همه‌ی زخم‌هایی که بر دل‌هایمان گذاشت، اما فضایی را بر روی چشمانمان باز کرد که دیدن و شنیدن آن تا سال‌ها لذت بخش خواهد بود.

در این عرصه افرادی کمتر از انگشتان دست بودند که از خاک و سرزمین ما نبودند، اما به مقدس بودن دفاع در این راه پی برده و نشان دادند دفاع از حق، خارج از مرز، ملیت و نژاد است. «کمال (ژوان) کورسل» یکی از همین حق جویان است.  

اهل فرانسه، با موهایی بور و چهره‌ای کاملا اروپایی و متولد سال 1964 میلادی (سال 1345 شمسی) ، از پدری مسلمان و تونسی و مادری مسیحی و فرانسوی متولد شد.

ژوان، دو ساله بود که طعم جدایی پدر و مادرش را چشید؛ وی در زندگی همراه مادر، با آموزه‌های مسیحیت آشنا شد. ژوان پانزده ساله، در سفری که برای دیدن پدرش رفته بود با مذهب شافعی آشنا و به این مذهب گروید.

اندکی بعد از پیروزی انقلاب، با شنیدن سخنرانی‌های حضرت امام (ره) که به زبان فرانسوی ترجمه شده بود، جرقه‌های عدالت خواهی در ذهن وی زده شد و با آشنایی با دانشجویان ایرانی پیرو خط امام مقیم پاریس، حضور در برنامه‌ها و مراسم‌های کانون دانشجویان ایرانی بخش جدایی ناپذیر زندگی ژوان شد و تحت تأثیر دعای کمیل، شیعه شد.

ژوان دوست داشت نام «علی» را انتخاب کند اما به دلیل حضور در کشوری که مسلمانان در اقلیت بودند، اسم خود را «کمال» گذاشت.




مسئولان اعزام به جبهه به دلایل امنیتی از ورود وی به جبهه‌ها خودداری می‌کردند. کمال با اصرار فراوان پیگیری توانست همراه با سپاه بدر در سال 1363 در جبهه حضور پیدا کند

«محسن رفیعی» مستندساز دفاع مقدس که برای کمال کورسل یک مستند کوتاه ساخته است، نحوه ورود کمال به ایران را علاقه به خواندن درس در حوزه علمیه دانست و اظهار داشت: در آن دوران ایران درگیر جنگ با ارتش بعث عراق بود که کمال در مدرسه «حجتیه» قم شروع به خواندن درس در حوزه کرد.

ژوان کورسلسازنده مستند «خورشید بی غروب» با اشاره به نحوه ورود کمال به جبهه‌های جنگ، افزود: مسئولان اعزام به جبهه به دلایل امنیتی از ورود وی به جبهه‌ها خودداری می‌کردند. کمال با اصرار فراوان پیگیری توانست همراه با سپاه بدر در سال 1363 در جبهه حضور پیدا کند و بعد از آن هم در عملیات‌های کربلای 2، کربلای 5، والفجر 10 و مرصاد حضور داشت.

کمال در سال 1367 و در جریان عملیات مرصاد در عملیات هلی بورن نیروها که توسط هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی انجام می‌شد، با اصابت گلوله‌ای به سرش به درجه رفیع شهادت نائل شد.

رفیعی انگیزه خود از ساخت این مستند را پرداختن به زندگی فردی که در دنیای مادی و صنعتی غرب چشم به جهان گشوده و تغییرات شگرفی در زندگی خود داشته است، دانست و افزود: تمام جاذبه‌های ظاهری و دنیایی غرب نتوانست کمال را فریفته کند و وی در مراحل سیر و سلوک به جایی رسید که به اعتقاد برخی تنها شهید اروپایی دفاع مقدس نام گرفته است.

 




کمال در سال 1367 و در جریان عملیات مرصاد در عملیات هلی بورن نیروها که توسط هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی انجام می‌شد، با اصابت گلوله‌ای به سرش به درجه رفیع شهادت نائل شد.

لازم به ذکر است در مستند «خورشید بی غروب» حوزه علمیه حجتیه و منزل شهید کورسل بازسازی و با تعدادی از دوستان این شهید مصاحبه انجام شده که به صورت داستانی بیان شده است.

و امروز مقبره کمال کورسل در قطعه 18 ردیف دوم شهدای گلزار قم یادآور این حقیقت است که بودند کسانی حتی کمتر از تعداد انگشتان دست که فارغ از مرزهای جغرافیایی به رسالت دفاع سرزمینمان پیوندی ابدی خوردند. یاد و نامشان تا همیشه تاریخ زنده
و جاری ست...

کرامات فاطمی

کرامات حضرت فاطمه(س) در جبهه ها

بیاد شهیدان عزیز برونسی ، عامل و حمید شیخ الاسلامی




روی سربند نوشته شده بود «یا فاطمه الزهرا(س)» داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشماش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشید و تحویلمون داد. از آن به بعد سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد. سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

سربنددر قرآن کریم برای بعضی از اولیاء و بندگان شایسته خدا مقام کرامت اثبات شده است، مانند آیه شریفه: «هر وقت زکریا داخل محراب عبادت مریم می شد، رزقی را نزد او می یافت. (به او) می فرمود: ای مریم! این (غذا) از کجا آمده است؟(مریم) پاسخ می داد: از نزد خداست.» (آل عمران. 37)

کرامت هر چیز، نفیس و عزیز شدن آن است. لغویان در معناى کرم آورده‏اند کرامت در مقابل (هوان) و حقارت است.

علامه طباطبایى (رضوان لله تعالى علیه) مى‏فرمود: کرامت معادل دقیق فارسى ندارد و براى بیان آن باید از چند لفظ استفاده کرد آن ‏گاه مى‏فرمودند اگر انسان به مقامى برسد که عبودیت محض پیدا کند و حاضر نشود در مقابل غیر خدا سر بر زمین بساید، مى‏توان گفت که به مقام کرامت رسیده است.

کلام ایشان را این‏گونه مى‏توان تبیین کرد انسان هر چه به عبودیت محض نزدیک‏تر شود، به همان مقدار، از حقارت رها مى‏شود و به کرامت مى‏رسد. در زیارت جامعه، ائمه (ع) به عنوان اصول و ریشه‏هاى کرامت معرفى شده‏اند (و أصول الکرم) زیرا تمام خیرات و برکات موجود در نظام هستى، اعم از برکات مادى و معنوى، به وساطت آن ذوات مقدس افاضه مى‏شود (إن ذُکر الخیرُ کنتم أَوّلَه و أصلَه و فرْعَه و معدِنه و مأواه و مُنتهاه).

ما در طول تاریخ وقایع زیادی را شنیده ایم که حکایت از نظر خاص ائمه روی محبین و شیعیانشان دارد. در روزهای هشت سال دفاع مقدس این امر به وضوح در بین مردم چه رزمندگان و چه کسانی که عزیزی را رهسپار جبهه ها کرده بودند دیده می شد.

تا جایی که فرمانده هان، نیروها و حتی خانواده ها به این امر اعتقاد داشتند.

شهید مجید زینلی فرمانده گردان ابالفضل العباس(ع) لشکر 41 ثار‌الله(ع)  قبل از عملیات «کربلای 4»، که برای نیروهای گردان صحبت می‌کرد، می‌گفت: اگر می‌خواهید توی عملیات موفق باشید و فاطمه زهرا(س) شب عملیات به فریادتان برسد، نماز شب را ترک نکنید ما از نظر نظامی در برابر عراقی‌ها چیزی نیستیم، پس همین نماز شب‌ها و توسل به ائمه(ع) است که ما را پیروز می‌کند.  می‌گفت: هر چه داریم،‌ از فاطمه زهرا(س) داریم.

 

یا همسر شهید برونسی نقل می کردند که هر زمان که شهید برونسی در منطقه بودند ما مشکلی نداشتیم . وقتی این موضوع را با ایشان در میان گذاشتم گفتند شما را به امام رضا (ع) سپرده ام .

و زیاد است از این قبیل کرامات و توجهاتی که ائمه اطهار در این زمینه ها داشته اند .

آنچه پیش روی شماست گوشه ای از کرامات حضرت صدیقه طاهره (س) در طول جنگ تحمیلی است :

• تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. گردان ما زمین گیر شد و نمی دانم چرا بچه ها حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند! جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار  چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.

«دیروز ظهر که من در اثر خون ریزی زیاد ، عطش شدید داشتم به حضرت زهرا- سلام الله علیها- متوسل شدم و از ایشان کمک خواستم و صدایشان زدم تا از حال رفتم و در همان حال صدای یک نفر آمد که می گفت: این قمقمه کنار توست ، چرا از آن آب نمی خوری؟ من از دیروز به برکت عنایت حضرت زهرا- سلام الله علیها- از این قمقمه آب می خورم.»

سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدّیقه (سلام الله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع  ما رو خودتون بهتر می دونین. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.

زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی جی زن. بلند گفت: من می آم. نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد. گفت: منم می آم... تا به خودم آمدم، همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.

پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. عنایت امّ ابیها (سلام الله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود. (شهید برونسی)

شهید سید کمال فاضل دهکردی

بغض گلویم را فشرد.شب جمعه بود با ناراحتی به خواب رفتم .در عالم خواب بانوی مجلله ای،به سویم آمد،باورم نمی شد ،به نظرم آمد حضرت زهرا سلام الله علیها را زیارت می کنم .خودش بود، جذبه معنوی اش چنان بود که با سنگینی خاصی لفظ مادر بر زبانم جاری شد.

وقتی گفتم :مادر.در جواب شنیدم:من مادرت خواهم بود به یک شرط! عرض کردم:چه شرطی؟ فرمود:به شرط آن که پیمان ببندی جنگ و جهاد در راه خدا را هیچگاه ترک نکنی. خواستم چیزی بگویم که آ ن بزرگوار از نظرم ناپدید شد. (شهید فاضل دهکردی فرمانده گردان یازهرا تیپ44قمربنی هاشم)

 




• مادر شهید بسیجی؛ حمید شیخ الاسلامی ـ که از سادات رضوی می باشد ـ می گوید: قبل از شهادت حمید، شبی در خواب دیدم که خواهر مرحومم با حالتی بسیار آشفته و پریشان آمد. خیلی از حالت او نگران شدم و به او گفتم: آبجی! چی شده؟ چرا این قدر پریشانی؟
خواهرم در جواب به من گفت: آبجی جان! شهادت حمید را مادرمان امضا کرده است!

• همراه نیروهای عراقی مشغول جست و جو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت. روزی همین افسر به من التماس می کرد که تو را به خدا این سربند رو امانت به من بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم. روی سربند نوشته شده بود «یا فاطمه الزهرا(س)» داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشماش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشید و تحویلمون داد. از آن به بعد سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد. سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

• شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد.

همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خدا پرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتی که گفته بود، به زیبایی تعبیر شد.

• بعد از عملیات بیت المقدس و پاتک های عراق من و [سردار] شهید رمضان علی عامل تصمیم گرفتیم جهت آوردن مجروحین اقدام کنیم. لذا با تعدادی از نیروهای داوطلب دو گروه تشکیل دادیم ؛ یک گروه به سرپرستی شهید عامل و یک گروه به سرپرستی بنده (کریمی) و بعد از اذان صبح راه افتادیم.

جریان را از خودش پرسیدم، گفت: «دیروز ظهر که من در اثر خون ریزی زیاد ، عطش شدید داشتم به حضرت زهرا- سلام الله علیها- متوسل شدم و از ایشان کمک خواستم و صدایشان زدم تا از حال رفتم و در همان حال صدای یک نفر آمد که می گفت: این قمقمه کنار توست ، چرا از آن آب نمی خوری؟ من از دیروز به برکت عنایت حضرت زهرا- سلام الله علیها- از این قمقمه آب می خورم.»

در حین جستجو یکی از برادران صدا زد: این جا یک مجروح است. خیلی از آن رزمنده خون رفته و بی حال بود. تا بلندش کردیم گفت: یک لحظه صبر کنید قمقمه ی من کجاست؟

گفتم: حالا قمقمه چه ارزشی دارد؟

قمقه

اما ایشان اصرار کرد. من قمقمه را برداشتم ، در آن هوای گرم پر از آب سرد بود با این که جلد هم نداشت!

جریان را از خودش پرسیدم، گفت: «دیروز ظهر که من در اثر خون ریزی زیاد ، عطش شدید داشتم به حضرت زهرا- سلام الله علیها- متوسل شدم و از ایشان کمک خواستم و صدایشان زدم تا از حال رفتم و در همان حال صدای یک نفر آمد که می گفت: این قمقمه کنار توست ، چرا از آن آب نمی خوری؟ من از دیروز به برکت عنایت حضرت زهرا- سلام الله علیها- از این قمقمه آب می خورم.»

به هر حال من قمقمه را با چفیه ی خودم ، زیر شکم آن برادر مجروح بستم و او را به عقب بردیم.

وقتی به سنگر کمین رسیدیم ، شهید عامل آن جا بود. پرسید: چرا این قدر دیر آمدید؟ من جریان را گفتم.

بعداً هر چه گشتم قمقمه را پیدا نکردم. از همه پرسیدم، اما هیچ کس خبر نداشت. شهید عامل پرسید: حالا از آن آب خوردید؟

گفتم: نه، می خواستم بیاورم پشت خط که همه با هم بخوریم.به هر حال همه متأسف شدیم.

بعد شهید عامل به من گفت: آقای کریمی! من می خواهم بروم، شاید قمقمه را پیدا کنم ، حالا اگر می توانید با من بیایید.

من قبول کردم. هوا روشن شده بود. من و شهید عامل همان مسیر را برگشتیم تا جایی که همان برادر مجروح را پیدا کرده بودیم. جای قمقمه و خونی که از او رفته بود بر روی شن ها مانده بود. شهید عامل کمی از خاک آن جا را در دستمالش ریخت و گفت: این هم تبرک است!

نفحص عاشقان ولایت

روایت تفحص

راز شهدایی که تیر 78 تفحص کردیم

 




ملت ایران در تیرماه 1378، شاهد حادثه فرهنگی سیاسی بودند که حال و هوایی را می‌طلبید تا فضای شهر از آن غبار زدوده شود؛ آن ایام باز هم شهدا، سینه سپر کرده و به صحنه آمدند تا باری دیگر شهرمان را عطرآگین کنند.

شهید تفحصبه مناسبت سالروز این رویداد و رجعت شهدا روایتی از «احمدیان» از نیروهای سابق تفحص در ادامه می‌آید:

تیرماه 78 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دل‌تنگ شهدا کرده بود. سردار باقرزاده اکیپ‌های تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس می‌گیرند و درخواست می‌کنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند» .

ـ چه تعداد شهید داریم؟

ـ سردار، تعداد شهدای کشف شده در معراج مرکزی به 10 شهید هم نمی‌رسد.

ـ بروید در مناطق به شهدا التماس کنید؛ بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید؛ اگر صلاح می‌دانید به یاری رهبرتان برخیزید!

چند روز گذشت؛ رفتیم پای کار امام حقیقتا جمله ای که سردار گفته بود رو نگفته بودیم.

سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید.

ـ شهیدی پیدا نشده.

ـ به شهدا گفتید؟همان چیزی را که گفتم عمل کردید، همان جمله را به شهدا گفتید؟

ـ سردار، بچه‌ها دارند زحمت خودشان را می‌کشند.

ـ چطور باید بگم؟ به همان چیزی که گفتم عمل کنید

صبح فردا با دو نفر از بچه‌ها به منطقه هور رفتیم؛ حدود ساعت 10 صبح به منطقه عملیاتی «خیبر» و «بدر» رسیدیم؛ برای رفع تکلیف همان جملات سردار را گفتم.

ناهار را که خوردیم برگشتیم به سمت اهواز. عصر اعلام شد که در شلمچه شهید پیدا شده! از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. خودم را به شلمچه رساندم. شهدا را به مقر آوردیم.

همان موقع از هور تماس گرفتند. آنجا هم شهید پیدا شده بود!




سردار اصرار داشت که سریع‌تر شهدا را بفرستم؛ بعد هم از تعداد شهدا پرسید؛ همین طور که گوشی در دستم بود، گفتم: «16 شهید در فکه، 18 شهید در شرهانی و...» بعد تعداد شهدا را جمع زدم. هفتاد و دو شهید بودند!

حالا دیگر در پوست خودم نمی‌گنجیدم؛ تا شب، نوزده شهید پیدا شده بود! روز بعد از شرهانی و فکه تماس گرفتند. از آنجا هم خبرهای خوشی می‌رسید؛ شب بعد سردار تماس گرفت. 

ـ چه خبر؟

ـ خبر خوش! شهدا خودشان را رساندند؛ درهای رحمت خدا باز شد.

ـ همین فردا شهدا را منتقل کنید.

ـ چند روز دیگر صبر کنید.

- گفتم همین فردا شهدا را بفرستید توی شهر عاشورایی به پا شده ، شهدا رو بفرستید تهران

سردار اصرار داشت که سریع‌تر شهدا را بفرستم؛ بعد هم از تعداد شهدا پرسید؛ همین طور که گوشی در دستم بود، گفتم: «16 شهید در فکه، 18 شهید در شرهانی و...» بعد تعداد شهدا را جمع زدم. هفتاد و دو شهید بودند!

سردار گفت: «الله اکبر، روز عاشورا هم همین تعداد به پای ولایت ایستادند» ؛ صبح فردا 72 فدایی رهبر برای یاری ولایت عازم تهران شدند.

شیر مرد در زنجیر

بزرگداشت حاج ‌احمد متوسلیان




چهاردهم تیر ماه سالگرد به گروگان گرفته شدن چهار دیپلمات ایران بدست مزدوران رژیم صهیونیستی است.

حاج‌ احمد متوسلیان

شیر در زنجیر

چهاردهم تیر ماه سالگرد به گروگان گرفته شدن چهار دیپلمات ایران بدست مزدوران رژیم صهیونیستی است.

حاج احمد متوسلیان در سال 1332، مقارن با كودتای سیاه آمریكایی در محله امامزاده سیداسماعیل خیابان مولوی تهران متولد شد. وی دوران تحصیلات خود را در دبستان اسلامی «مصطفوی» سپری كرد. از همان كودكی ضمن اشتغال به درس و مدرسه به رغم نارسایی قلبی و ضعف توان جسمی در مغازه شیرینی ‌فروشی پدرش- «قنادی متوسلیان یزدی» - واقع در بازار تهران مشغول شد.

در بهار سال 1357 احمد به بهانه مأموریت شغلی در خارج از مركز راهی شهرستان خرم‌آباد شد و برای عادی‌ سازی تحركات خود در سطح استان لرستان و سهولت فعالیت‌ نیمه مخفی خود به عنوان كارگر برق آغاز به كار كرد. وی در آنجا مشغول پخش اعلامیه بود كه به همراه دو نفر از دوستانش دست گیر می‌شود.

به محض دستگیری بدلیل اینكه آن دو دوستش متاهل بودند، تمام مسئولیت چاپ و تكثیر اعلامیه‌ها را برعهده گرفت در نتیجه محكوم به زندان شد... در زندان فلك‌الافلاك خرم‌آباد او در زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها مقاومت كرد و دم بر نیاورد. وی با روی كارآمدن دولت ازهاری و ترفند جدید رژیم، مبنی بر آزادی زندانیان سیاسی، در هفتم آذر 1357 از زندان آزاد شد وبه محض آزادی از زندان نیز به خدمت زیر پرچم احضار شد.

احمد متوسلیان پس از اعزام به خدمت با فرار شاه و همزمان با گسترش تظاهرات مردمی و فرار روزافزون نظامیان مسلمان از پادگان‌ها وی نیز در اوایل بهمن 1357 به تهران بازگشت و بلافاصله نقش رابط و هماهنگ كننده تظاهرات مردمی در محلات جنوبی شهر تهران را برعهده گرفت.

حاج متوسلیان در جریان درگیری‌های مسلحانه روزهای سرنوشت ساز 21، 22 بهمن سال 1357 همیشه حاضر بود و بی‌پروا و بدون خستگی، رهبری مصاف مردم مسلح بانیروهای روحیه باخته ساواك و گارد مزدور شاهنشاهی را برعهده داشت.

 احمد متوسلیان با به ثمر رسیدن نهضت مردم ایران و تشكیل سپاه وارد سپاه شد. دوره سوم آموزش نظامی سپاه را در سعدآباد تهران گذراند و فعالیت خود را رسما در سپاه آغاز كرد. در بهار سال 1358 و آغاز درگیری‌های گنبد وی به آنجارفت. در بازگشت از درگیری گنبد و تشكیل گردان‌های رزمی سپاه، فرماندهی گردان دوم سپاه به احمد واگذار شد.

در همین زمان امپریالسیم جهانی با ایجاد درگیری در كردستان به جنگ با انقلاب برخاست. احمدم توسلیان و رزم‌آوران همراهش در وهله نخست عازم بوكان شدند و توانستند شهری را كه حكم ستاد پشتیبانی و لجستیك ائتلاف ضد انقلاب را داشت با مدد لیاقت و تدبیر و قدرت فرماندهی، آزاد و اشرار مسلح را متواری كنند. متوسلیان با گروهش سپس روانه مهاباد شد. این شهررا نیز كه ضدانقلاب آن را دژ شكست‌ ناپذیر خود می‌نامید، با یك نقشه حساب شده و استعانت از پروردگار، آزاد كرد؛ و به سقز رفت و آنجا را نیز از لوث ضد انقلابیون پاكسازی كرد.




در بازگشت از این سفر تحفه‌ای تبرك یافته به نام نامی حضرت خاتم‌الانبیا را به ارمغان آورد و در تقارن 27 رجب‌المرجب عید مبعث تیپ 27 محمد رسول‌الله (ص) را بنا کردند

ضدانقلاب كردستان كه سنندج را در اختیار داشت، سرمست از این توفیق، نیروهای انقلاب را به رویارویی فرا می‌خواند. براساس ضرورت آزادسازی سندج، احمد به اتفاق معاون سلحشور خود شهید محمد توسلی همراه با جمعی از رزمندگان سپاه و ارتش و با هدایت شهید بروجردی به سنندج یورش بردند؛ و پس از نبردی مردانه و به شهادت رسیدن تعدادی از رزمندگان، سندج را نیز آزاد كردند.

حاج احمد متوسلیان در زمستان سال 1358 از طرف شهید بروجردی مأموریت یافت كه ضمن پاكسازی جاده پاوه كرمانشاه، حلقه محاصره‌ای را كه ضدانقلاب بر گرد شهر پاوه كشیده بود در هم بشكند. ضد انقلاب با استفاده از امكانات و تجهیزات اهدایی ابرقدرت‌ها كه زندگی را بر مردم شریف و مسلمان پاوه تنگ كرده بود، با آتش كور خود از ارتفاعات مشرف به شهر، خانه‌ها، مدارس، مساجد، و معابر عمومی را بی‌وقفه نشانه می‌گرفت لذا متوسلیان با اتخاذ طرحی نظامی توانست محاصره پاوه را بشكند و مردم مظلوم آن دیار را از زیر سلطه ضدانقلابیون نجات دهد.

حاج‌ احمد متوسلیان

 

 

حاج احمد متوسلیان پس از فتح پاوه به حكم سردار بروجردی به سمت فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد. در این دوران وی طی عملیات‌های مختلف توانست ارتفاعات و مناطق حساس منطقه را پاكسازی كند.




پاییز سال 1360 احمد به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله شهید همت به سفر روحانی حج مشرف شدند كه در بازگشت از این سفر تحفه‌ای تبرك یافته به نام نامی حضرت خاتم‌الانبیا را به ارمغان آورد و در تقارن 27 رجب‌المرجب عید مبعث تیپ 27 محمد رسول‌الله (ص) را بنا کردند.

این تیپ با یارانی از مریوان و پاوه و همدان شكل گرفت و حاج احمد به فرماندهی این تیپ منصوب شد و در صبحدم سرد یكی از آخرین روزهای دیماه 1360 حاج احمد پس از وداعی گرم و پرشور با باقیمانده نیروهای سپاه مریوان راهی دیار جنوب شد و پادگان دو كوهه با ساختمان‌های نیمه ‌سازش، پذیرای سیل نیروهای بسیجی بود كه برای تشكیل گردان‌ های تیپ محمد رسول‌الله (ص) سرازیر شده بود.

روز اول فروردین 1361 عملیات فتح‌ المبین آغاز شد و تیپ محمد رسول‌الله (ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان علاوه بر مأموریت‌هایی كه داشت مأمور خاموش كردن توپخانه عراق شد. تیپ حضرت رسول با هدایت و فرماندهی حاج احمد دراین امر موفق شد و فتح‌المبین بزرگی به وقوع پیوست. عملیات بیت‌المقدس دومین عملیاتی بود كه حاج احمد و تیپ نوپایش در آن شركت داشتند كه در این عملیات نیز این تیپ نقش بزرگی داشت.




صبح روز چهاردهم تیرماه 1361 حاج احمد آماده حركت شد. همگی اصرار داشتند كسی دیگر به جای او به این مأموریت اعزام شود. اما حاج احمدم توسلیان اصرار داشت كه خودش این كار را انجام دهد

حاج احمد متوسلیان پس از فتح خرمشهر و تثبیت مواضع رزمندگان اسلام در آنجا، اواخر خرداد، طی ماموریتی همراه یك هیات عالی‌رتبه سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران‌، به سوریه و لبنان سفر می‌كند تا راه‌های كمك به مردم مظلوم و بی‌دفاع لبنان را از نزدیك بررسی كند‌.

در جریان یورش ظالمانه اسرائیل به جنوب لبنان در سال 1361 اطلاع دادند كه بیروت محاصر شده و ساختمان سفارتخانه جمهوری اسلامی ایران در معرض خطر است. موسوی كاردار سفارت ایران از حاج احمد كه در لبنان بود خواست برای تخلیه اسناد موجود در سفارتخانه اقدام كند.

صبح روز چهاردهم تیرماه 1361 حاج احمد آماده حركت شد. همگی اصرار داشتند كسی دیگر به جای او به این مأموریت اعزام شود. اما حاج احمدم توسلیان اصرار داشت كه خودش این كار را انجام دهد. در ساعت 30/12 دقیقه ظهر روز 14 تیر سال 1361 اتومبیل سفارت جمهوری اسلامی ایران در لبنان هنگام عزیمت به بیروت در یك پست ایست و بازرسی موسوم به حاجز باربرا به فاصله 40 كیلومتری بیروت متعلق به شبه نظامیان مارونی (حزب كتائب) متوقف شد و چهار سرنشین آن به رغم داشتن مصونیت دیپلماتیك توسط تروریست‌های جیره‌ خوار رژیم تل‌آویو به گروگان گرفته شدند.

دکتر شهید و مظلوم انقلاب

او مظلوم زیست




بهترین حرف را در مورد شهید بهشتی، امام خمینی (ره) فرمود: شهید بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مُرد.

شهید بهشتی

 بهترین حرف را در مورد شهید بهشتی، امام خمینی (ره) فرمود: شهید بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مُرد. یک روز یکی از افراد گروهکی را با تیر کشته و نزدیکان او به پزشک قانونی رفته بودند. دکتر بدون هماهنگی و پیاده رفت پزشکی قانونی. به آنجا که رسید، فردی به دکتر توهینی کرد و گفت: یزید هم عمامه داشت. محافظین دکتر که خواستند حرکتی انجام دهند، دکتر گفت: آرام باشید. هر توهینی به شهید بهشتی می‌شد لبخند می‌زد. شهید بهشتی انسان عجیبی بود.

ایراد کوچک هم نداشت

من سعی داشتم در ریزه کاری‌ها از شهید بهشتی ایرادی پیدا کنم چون معصوم که نبود و با خودم می‌گفتم که بالأخره یک ایراد کوچک باید داشته باشد. چهارشنبه‌ها شهید بهشتی کنفرانس خبری داشت. یک روز در این کنفرانس خبری دو نفر در یک زمان دست بلند کردند تا از شهید بهشتی سۆال کنند، شهید بهشتی جواب فردی که جوان تر بود را داد. با خودم گفتم این یک ضعف کوچک و در یادم نگه داشتم. بعداً از دکتر سۆال کردم: آقای دکتر دو نفر با هم دست بلند کردند ولی شما جواب فردی که جوان تر بود را دادی، چرا؟ گفت: ما در اسلام داریم که اگر دو نفر باهم دست بلند کردند شما اول جواب دست راستی را بدهید. اینجا هم موفق نشدم!

 

ریگان را هم آقای ریگان صدا می‌کرد

شهید بهشتی در مواجهه با هر فردی اعم از دوست و دشمن، ادب را رعایت می‌فرمودند. شهید بهشتی هیچ گاه پشت سر یا جلوی روی بنی صدر، نام او را بدون «آقا» صدا نمی‌زد. می‌گفت: آقای بنی صدر و حتی در مورد ریگان هم می‌گفت: آقای ریگان. کارهای شهید بهشتی حتی دشمن را هم جذب می‌نمود. 

 

تصور کردیم شهید شدی

یک روز شهید بهشتی در حالی که خیلی خسته بود، گوشه‌ای دراز کشید و من هم کنار او نشسته بودم که رسول ملا قلی پور آمد آنجا و عکسی از ما گرفت. من نمی‌دانستم که عکس گرفته است. به رسول گفتم: عکس نینداز، چون لباس تَن دکتر نیست و رسول هم گفت: نه. بعد از یک سال از آن قضیه و پس از شهادت شهید بهشتی رفتم دفتر حزب. هنوز عده‌ای تصور می‌کردند شهید شدم. رسول ملا قلی پور را آنجا دیدم و گفتم: چرا عکس را منتشر کردی؟ گفت: ما تصور می‌کردیم شهید شدی!

 




گفت: شهید بهشتی را دیدی؟ گفتم: نه. گفت: چیزی از او نمانده است. حالم خیلی خراب شده بود و از خود بی خود شده بودم. در همین حین دیدم عده‌ای از مردم پلاکاردها و روزنامه‌ها و دست نوشته‌هایی داشتند که نوشته شده شهید دکتر بهشتی

 

ماجرای روز انفجار

 بعد از آنکه وسایل شهید بهشتی را از منطقه قلهک به خیابان ایران آوردیم. وارد منزل شهید بهشتی شدیم و وسایل را مرتب نمودیم، حتی پُشتی او را نیز مرتب کردیم. بعد از این کار به سمت دفتر حزب راه افتادیم. از آنجایی که خسته شده بودم تصمیم گرفتم استراحت کنم؛ لذا در محلی در نزدیکی ساختمان دفتر حزب بر روی موکتی دراز کشیدم. محافظ شهید باهنر به نام بهرام هم همان جا دراز کشیده بود. در این حین دیدم که آقایان یکی یکی در حال خروج از ساختمان هستند در حالی که هنوز جلسه شروع نشده بود، آقای هاشمی، باهنر، رجایی، عسگراولادی و یکسری از آقایان رفتند. من تعجب کردم و بلند شدم ببینم چه خبر شده است که ناگهان انفجار رخ داد. صدای انفجار برای ما که صد متر از ساختمان فاصله داشتیم کم بود. در ابتدا تصور کردم موتور من که جلوی درب ساختمان بود منفجر شده اما وقتی آمدم بیرون دیدم فضا تاریک شده و سقف به ضخامت 30 تا 40 سانتیمتر فرو ریخته است.

وقتی با این صحنه مواجه شدم از روی فشار و ناراحتی که بر من عارض شده بود متعجب و هاج و واج مانده بودم و بر سَرم می‌زدم. در این حین دیدم که مردم تکبیرگویان به سرعت در حال آمدن به محل حادثه بودند.

من تعدادی را می‌دیدم زمانی که از زیر آوار خارج می‌شدند زنده بودند و هرکس هم از زیر آوار خارج می‌شد تنها این جمله را تکرار می‌کرد: «دکتر دکتر» .

بعد از مدتی حاج محسن رفیق دوست آمد و به من گفت دکتر کجاست؟ در حالی که محلی را به او نشان می‌دادم گفتم فکر می‌کنم اینجاست؛ چون در این محل سخنرانی می‌کند. وقتی حاج محسن رفیق دوست، توانست شهید بهشتی را پیدا کند پیش من آمد و گفت: شهید بهشتی را دیدی؟ گفتم: نه. گفت: چیزی از او نمانده است.

حالم خیلی خراب شده بود و از خود بی خود شده بودم. در همین حین دیدم عده‌ای از مردم پلاکاردها و روزنامه‌ها و دست نوشته‌هایی داشتند که نوشته شده شهید دکتر بهشتی. زمانی که این صحنه را دیدم حالم بدتر شد و حتی حال خانه رفتن هم نداشتم. یعنی نمی‌توانستم خانه بروم. چون منی که این قدر به دکتر علاقه داشتم حالا زنده‌ام و دکتر مرده. می‌خواستم صد سال سیاه بدون دکتر زنده نمانم. حتی شایعه شده بود که من هم شهید شدم.

رفتم منزل شهید مطهری و همسر ایشان را آوردم خانه شهید بهشتی تا همسر دکتر تنها نباشد. بعد از آن هم چون حال مناسبی نداشتم رفتم خانه و بعد متوجه شدم همسر شهید بهشتی به محل انفجار رفته و دنبال جنازه دکتر می‌گشته است.

بزرگ تیزپرواز گمنام  حماسه و ایثار

به دستور صدام پیکرش دو نیمه شد!

یادی از شهید دوگاهه به مناسبت روز ارتش جمهوری اسلامی ایران

سرلشكر خلبان «سیدعلی اقبالی دوگاهه» پس از دستگیری به دستور صدام بدنش به دو نیمه تبدیل شد و نیمی از پیكر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق دفن شد

سیدعلی اقبالیما ایرانی ها همه تام كروز را می شناسیم ولی قهرمانان ایران را نمی شناسیم این داستان فیلم نیست واقعی است. قصد دارم با قهرمان واقعی وطن پرست گمنام ایرانی؛ جوان ترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش ایران سرلشكر خلبان « سیدعلی اقبالی دوگاهه» و داستان عجیب شهادتش كه چطور برای ایران جان داد، بیشتر آشنا شوید.

او در 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 و در 27 سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد. سرلشگر خلبان «عباس بابایی» و سرلشگر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان تحت آموزش او بودند.

 آموزش در آمریكا

او تكمیل دوره خلبانی را به مدت 220 ساعت در سال 1347 در پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیكس ایالت آریزونای امریكا را به پایان رساند و كسب رتبه نخست در بین بیش از 400 دانشجوی خلبانی از كشورهای مختلف به عنوان خلبان نمونه این پایگاه را از آن خود کرد. همچنین در سال 1353 برایگذراندن دوره كارشناسی تفسیر عكس های هوایی و مدیریت اطلاعات و عملیات هوایی مجددا به امریكا اعزام گردید.

نیمی از پیكرش در کربلا خاك سپرده شد

این هموطن دلیر اكثر تلمبه خانه ها و نیروگاه های برق عراق از كار انداخته بود و طرح های عملیاتی وی باعث شده بود صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد از این رو صدام جنایتكار به خون این شهید تشنه بود. از این رو به دستور صدام پس از دستگیری بدنش به دو نیمه تبدیل شد؛نیمی از پیكر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق به خاک سپرده شد. 

به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان كشورمان، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیع ترین و بیرحمانه ترین وضع به شهادت رسید به طوری كه نیمی از پیكر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.

شرح كامل شهادت

شرح كامل شهادت ایشان را در زیر بخوانید تا بدانیم ما چه عزیزان گمنامی را در نیروی هوایی ارتش داشته ایم كه حتی نام آنها را هم نشنیده ایم .

علی اقبالی دوگاهه پس از بمباران پادگان «العقره» در حالی كه زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلكی كه نیروی هوایی ارتش ایران در نخستین ماه جنگ بر پیكر ماشین جنگی عراق وارد کرده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان كشورمان، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیع ترین و بیرحمانه ترین وضع به شهادت رسید به طوری كه نیمی از پیكر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد.

این جنایت به حدی وحشیانه بود كه رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناك، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می كرد و طی 22 سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود؛ تا این كه در خرداد سال 1370، بر اساس گزارش های موجود عملیاتی و اطلاعاتی، و نامه ارسالی كمیته بین المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده وخلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد.

پیكر مطهرش كه بخشی از آن غریبانه در قبرستان محافظیه نینوا و بخشی دیگر در قبرستان زبیر موصل به خاك سپرده شده بود، با پیگیری كمیته جستجوی اسرا و مفقودین وكمیته بین المللی صلیب سرخ جهانی، به همراه پیكرهای مطهر تنی چند از دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی، پس از 22 سال دوری از وطن، در میان حزن و اندوه خانواده، یاران و همرزمانش به میهن بازگشت و به شكلی بسیار با شكوه و تاریخی در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی تشییع و در پنجم مردادماه 81 در قطعه خلبانان بهشت زهرا دركنار سایر همرزمانش آرام گرفت.

وصیت نامه شهید محسن دین شعاری

 وصیت نامه شهید محسن دین شعاری

تاکنون فرازهایی از وصیت نامه فرمانده گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله منتشر شده، آنچه اکنون در اختیار خوانندگان قرار می گیرد متن کامل وصیت نامه این شهید بزرگوار است که درس های بزرگی در آن نهفته است.

شهید دین شعاری

بسمه تعالی

السلام علیک یا اباعبدالله و علی‌الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام‌الله ابداً ما بقیت و بقی‌الیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم، السلام علی الحسین و علی علی‌بن‌الحسین و علی اولادالحسین و علی اصحاب الحسین، اسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.

با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و تمامی شهدای اسلام و امت شهیدپرور ایران و با سلام به خانواده محترم و درود و رحمت به روح پدر و مادرم.

شهادت یعنی انتقال یافتن از زندگی مادی به زندگی معنوی و الهی و شهادت در مکتب اسلام یک مسأله انتخابی است که انسان کامل با تمام آگاهی آن را انتخاب می‌کند و با شهادت خویش شمع راه انسان‌های پاک و نورانی می‌شود  و من با انتخاب آگاهانه راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد؛ اگر لیاقت شهادت داشته باشم .

بنابراین من راهم را انتخاب کرده ام .امیدوارم که شما هم ‌خط مرا (ولایت فقیه و برگزیدن راه شهادت) را انتخاب کنید. برادران در زمانی که اسلام در خطر است همانطوریکه امام عزیز قلب تپنده امت فرمود‌ : به کسانیکه توانایی داشته باشند واجب می‌شود که برای پاسداری از حریم اسلام و قرآن به مقابله با دشمن به پاخیزند.  مواظب باشید که این جنایتکاران هر روز برای نابودی جمهوری اسلامی ایران نقشه می‌کشند .

اما شما همانطوریکه تا به حال نقشه آنها را با اتکال به الله نقش بر آب کرده ایید، حالا هم هوشیار باشید که انشا‌الله کاری از دستشان ساخته نیست. اما نگذارید ریشه بگیرند و چند جمله از جملات گهربار امام امت و مسئولین کشور که می‌فرمایند باید فراموش نکنیم که در جنگ با آمریکا هستیم و ما متکی به خدا هستیم و با اتکال به خدا از هیچ ابرقدرتی ترسی نداریم و ما مثل امام حسین (ع) در جنگ وارد شدیم و مثل حسین (ع) باید به شهادت برسیم و تا آنجایی در خاک عراق پیش می‌رویم که خواسته‌هایمان را بگیریم و هرگز زیر بار ذلت نخواهیم رفت. هیهات من الذله.

 در آخر از رزمندگان می‌خواهم که جبهه را گرم نگاه داشته و گوش به فرمان رهبر و تا آخرین نفس استقامت کنید که الان استقامت لازم است.

من با انتخاب آگاهانه راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد؛ اگر لیاقت شهادت داشته باشم .بنابراین من راهم را انتخاب کرده ام .امیدوارم که شما هم ‌خط مرا (ولایت فقیه و برگزیدن راه شهادت) را انتخاب کنید

در آخر وصایای شخصی دارم که عبارتند از:

1. به مدت 2 ماه و 3 روز، روزه بدهکارم که فرصت گرفتن این بدهی به علت درگیر بودن در منطقه را نداشتم.

2. نماز قضا ندارم

3. وسایل نظامی من از قبیل لباس و غیره را بعد از شهادتم کسی که از خانواده به منطقه می‌رود استفاده کند در غیر این صورت به مراکز سپاه تحویل دهید که استفاده شود و مقدار پولی که هست برای کفن و دفن که انشا‌الله لازم نمی‌شود چون آرزویم این است که در صحنه نبرد تکه تکه شوم تا در روز قیامت در پیش سالار شهیدان اباعبدالله و سایر شهدا سرافکنده نباشم. وسایل شخصی اگر احتیاج نبود و نخواستید استفاده کنید بدهید به مستمندان.

درضمن درمراسم عزاداری از حضرت زهرا (س) و ذریه بی‌بی  روضه خوانده شود علت هم مشخص است که بنده حقیر از داشتن مادر و پدر محروم بودم.

در آخر از عموم برادران و دوستان و خواهران و آشنایان که از من ناراحتی دیدنت امیدوارم به بزرگی خودشان ببخشند و مرا حلال کنند. برادران از استغفار و دعا دور نشوید (دعای کمیل و نماز جمعه) که بهترین درمان برای تسکین دردها است. همیشه به  یاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید هرگز دشمنان بین شما تفرقه نیدازند و شما را از روحانیت متعهد جدا نکنند. اگر چنین کردند روز بدبختی مسلمان و روز جشن ابرقدرت هاست.

در حالات امام دقیق شوید و سعی کنید عظمت او را دریابید، خود را تسلیم او سازید که او حسین زمان است و هرکس او را تنها گذارد؛ امام زمان را تنها گذاشته است.

در آخر اگر شهادت نصیبم شد آنان که پیرو خط امام عزیز نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند، در تشیع من حاضر نشوند. باشد که خون شهدا آنان را نیز متحول کند و به رحمت الهی نزدیکشان کند. اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیل الله خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار، از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا.

جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم.

مرگ بر آمریکا و شوروی و اسرائیل غاصب صهیونیسم منطقه.

به امید زیارت کربلا و قدس عزیز: الحقیر محسن دین شعاری.

به یاد حاج احمد پاریاب

به یاد حاج احمد پاریاب

فرمانده ای که در روزهای پایانی سال 91 جام شهادت نوشید

روزهای پایانی سال را می گذراندیم، در تکاپوی سال نو و استقبال فصل بهار بودیم، تمام هم و غم مردم شده بود قیمت پسته و خرید لباس نو، اما حاج احمد پاریاب، فرمانده گردان شهادت از لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، نورچشم حاج همت، خط شکن جنگ، سینه سرخی که در روزهای پایانی سال 1391 پر پرواز گشود و تاب ماندن نیاورد، تنها دغدغه اش رفتن و رسیدن به رزمندگانی بود که سال ها پیش او را ترک گفته بودند و به دیدار پروردگارشان بال گشودند.

فرمانده گردان شهادت، جام شهادت نوشید

پس از خبر شهادت ده ها جانباز در سال گذشته اینک وقت آن رسیده بود تا نوید بهار برای او در زمستان داده شود. سردار پاریاب فرمانده گردانی بود که حاج همت حساب ویژه ای بر آن گشوده بود. روزی پشت خاکریزها وسط میدان مین، این گردان را فرماندهی می کرد تا در خاک عراق با شناسایی منطقه راه را بر دشمن سد کنند.

پاریاب ها برای چه جنگیدند؟

نفس راحت ما مدیون کسانی است که نفساشان بریده شد و دیگر نفس نمی کشند، سردار ملی روزی که همچنان بریده بریده نفسی تازه می کرد، در بین جوانان بسیجی اینگونه از خاطراتش می گفت: برای ماموریت رفته بودیم، ناگاه متوجه عدم حضور محمد شدم، محمد نوجوانی بود که همیشه و همه جا هم پای من بود، اما آن لحظه خلع حضورش را احساس کردم و این حس من را نگران کرد، پس از تفتیش و بررسی در حالی او را پیدا کردم  که عراقی ها بر دار درختش بسته بودند و چشم هایش را با سرنیزه از حدقه در آورده بودند. دشمن دیروز در جنگ، با نیزه ها چشم رزمنده ها را در می آورد و امروز در جنگ نرم با رسانه ها چشم های جوانان را بیمار و مریض می کند که به مثابه کور شدن است چون دیگر این چشم توانایی دیدن حقیقت را ندارد .

او در آن روز روایت می کرد: درمنطقه دیگری، رزمنده های ایرانی توسط عراقی ها به درخت بسته و با گذاشتن خمیر بر سرشان روی آنها اسید ریخته بودند، امروز هم روی فکر جوان ها افکار مخرب را سم پاشی می کنند و فکر هایشان را منحرف می کنند.

سردار پاریاب به یاد می آورد: شش روزبود که آب نداشتیم، بارانی هم نیامده بود، بچه های رزمنده از فرط تشنگی سینه هایشان را برهنه می کردند و به خاکریز می چسباندند تا شاید کمی خنک بشوند امروز نیز خیلی ها تشنه اند، البته تشنه قدرت و شهوت و منصب اند.

شهید در روز ملاقات چند کلامی می گفت و مقداری آب می نوشید، به  گفته وی به خاطر تزریقاتی که انجام می شد دچار خشکی دهانش می شد. آن روز پاریاب در محاصره آبی برای نوشیدن نداشت و سال ها بعد به زعم زهر خردل، مدام بر لب های تشنه اباعبدالله سلام می داد.

خود می گفت: روزی حاج همت به من گفت: «پاریاب اگر برای خاک می جنگی یه روزی خودت هم خاک می شوی، اگر برای آب می جنگی اینقدر باران می آید که تو تنها قطره ای به حساب می آیی. پاریاب برای اسلام ناب محمدی به جنگ که ماندگار خواهد شد.»

سردار پاریاب به یاد می آورد: شش روزبود که آب نداشتیم، بارانی هم نیامده بود، بچه های رزمنده از فرط تشنگی سینه هایشان را برهنه می کردند و به خاکریز می چسباندند تا شاید کمی خنک بشوند امروز نیز خیلی ها تشنه اند، البته تشنه قدرت و شهوت و منصب اند.

مرگ بر امریکا با کاخ نشینی تناقض دارد

سردار جانباز حاج احمد پاریاب در روز چهارشنبه 29 شهریور 1391، یعنی چند ماهی قبل از شهادتش در یادواره شهدای تخریبچی و غواص کشور و یادبود شهید حسین ایرلو که با حضور تعدادی از مسئولان ادارات و نهادهای ورامین قرچک و جمع کثیری از جانبازان و خانواده های شهدا و ایثارگران از سراسر کشور و هزاران تن از مردم مومن شهرستان ورامین در سالن هفتم تیر ماه قرچک برگزار شد سخنرانی کرد.

وی که به گفته سرپرست بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان قرچک، از همرزمان حاج همت و از خط شکنان جنگ در گروه شهید حسین ایرلو بود، طی یک سخنرانی در این برنامه اذعان کرد: دلم پر از حرف های سیاسی است اما به احترام شهید ایرلو و شهدای بزرگ تخریب، سیاسی نمی گویم.

اما حاج احمد که به سختی و از طریق دستگاه  اکسیژن ساز تنفس می کرد، طاقت نیاورد سیاسی نگوید، در بین بیان خاطرات دلاور مردی های سربازان رشید اسلام و به حمایت از خون های ریخته شد در پای نهال انقلاب گفت: مرگ بر امریکا با کاخ نشینی تناقض دارد، نمی شود در منازل مجلل نشست و شعار مرگ بر امریکا سرداد،
اینان خودشان را به سخره گرفته اند.

این فرمانده گردان که آخرین روزهای عمر خود را در یک واحد آپارتمان محقر در طبقه چهارم یکی از خیابان های شهر قرچک ورامین گذراند، آیین یزرگداشت شهدا اعلام کرد: زمان جنگ، ایران 37 میلیون جمعیت داشت که یک میلیون و 300 هزار نفر از آن داوطلبانه در جبهه ها حضور داشتند، ایران ارتش 22 میلیونی به جبهه فرستاد، همه داوطلب و همه جان بر کف بودند.

وی در پایان صحبت هایش در آن روز ماندگار به همگان وصیت کرد و گفت: نیاز امروز به بچه ولایتی های مخلص است، نه کسانی که راهنمای چپ می زنند و به راست می رانند.

یاران چه غریبانه ... همچنان می روند!

یاران چه غریبانه ... همچنان می روند!

پیکر سردارشهید «احمد پاریاب» پس از گذشت سه روز از شهادتش، غریبانه در خانه اش پیدا شد.این همرزم «سردارشهید همت» پس از تحمل ۲۹سال درد و رنج ناشی از جراحات جنگی، در حالی بر اثر جراحات ناشی از گاز خردل به شهادت رسید که کسی در کنارش نبود

فروردین سال قبل پدر یکی از دوستانم فوت شد. امسال آن ها برای لحظه تحویل سال بر سر مزار پدر جمع شده بودند، در روستای دورافتاده  پدری. مادر پیرشان در تهران تنها مانده بود. زنگ زدم عید را تبریک بگویم، مادرش گوشی را برداشت، سراغ آن  دوست را گرفتم. پیرزن با بغض گفت: زنده  را رها کرده اند، رفته اند سراغ مرده! حالا حکایت راهیان نور و بازماندگان جنگ تحمیلی است!

در ماه های پایانی سال گذشته و روزهای نخست سال جدید، اخبار دردناکی از جانبازان به رسانه ها راه یافت. یکی از آن ها با تن رنجورش از جنوب کشور آمده و مدت ها در بهارستان جلوی مجلس اتراق کرده بود. جالب آن که فقط تقاضای یک شغل داشت. می گفت به همه جا رفته و نتیجه ای نگرفته. عاقبت با پلاکاردی که خواسته اش را بر آن نوشته، سراغ نمایندگان مردم آمده بود. نمی دانم بر سر آن جانباز چه آمد.

اما همان روزها خبر رسید؛ پیکر سردارشهید «احمد پاریاب» پس از گذشت سه روز از شهادتش، غریبانه در خانه اش پیدا شد.این همرزم «سردارشهید همت» پس از تحمل ۲۹سال درد و رنج ناشی از جراحات جنگی، در حالی بر اثر جراحات ناشی از گاز خردل به شهادت رسید که کسی در کنارش نبود و حیرتا که همگان سه روز بعد از شهادتش متوجه شدند و پیکرش را یافتند!

یک ماه قبل از آن هم خبر جگرسوز دیگری رسانه ای شد و در این یقه گیری های سیاسی توجه کسی را جلب نکرد!«حیدر نوروزی» دیگر جانباز جنگ تحمیلی، خود را در خانه اش واقع در بولوارکاشانی شهرستان گرگان حلق آویز کرد. بله! او خودکشی کرده بود. او دیگر تاب دردهای جسمی و روحی و بی مهری های روزافزون را نیاورده و با پایانی تلخ به یاران شهیدش پیوست. پیکر بی جان آویخته بر طناب این جانباز را دخترش در حالی یافت که خود را در زیر پله ساختمان به دار کشیده بود. درباره او خبرهایی منتشر شد که سر بازگویی آن ها را ندارم. اما حقوق این جانباز شیمیایی را که از مشکلات اعصاب و روان هم رنج می برد و عذاب می کشید، مدتی پیش از آن بنیاد مربوطه قطع کرده بود!

خبر آن بود که «سیدعبدا...ولی شریف» جانباز هفتاد درصد که برای درمان از اهواز به تهران آمده بود (به همراه همسر و سه پسرش) شامگاه پنجشنبه هشتم فروردین ماه به شهادت رسید!این جانباز پس از مواجهه با مشکلات شدید تنفسی (بنا به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی و برخی سایت ها) به اورژانس بیمارستان خاتم مراجعه می کند. اما بنا به تعطیلات و ... پذیرش انجام نمی شود،

این خبرهای تکان دهنده کم نیستند، مدتی پیش از این فاجعه هم جانبازی در مقابل ساختمان بنیاد شهید در تهران در حالی که بنزین بر روی خود ریخته بود، قصد داشت خود را به آتش کشیده و خودسوزی کند. اما در لحظه آخر، سنگ فندک عمل نکرد و با دخالت فوری ماموران نیروی انتظامی نجات یافت. در روزهای آخر تعطیلات عید امسال هم سایت ها خبر تلخ دیگری دادند.

 آن ها نوشتند؛ «عید به نیمه رسیده و کاروان های راهیان نور در حال بازگشتند، با کوله باری از معنویت، معنویتی که شاید می توانستیم از کف همین خیابان های تهران جمع کنیم تا سیدعبدا... الان نفس می کشید!...»بله! خبر آن بود که «سیدعبدا...ولی شریف» جانباز هفتاد درصد که برای درمان از اهواز به تهران آمده بود (به همراه همسر و سه پسرش) شامگاه پنجشنبه هشتم فروردین ماه به شهادت رسید!این جانباز پس از مواجهه با مشکلات شدید تنفسی (بنا به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی و برخی سایت ها) به اورژانس بیمارستان خاتم مراجعه می کند. اما بنا به تعطیلات و ... پذیرش انجام نمی شود، وعده می دهند در آسایشگاه، ...امکانات کامل هست و... چند روز بعد که حالش وخیم می شود آن جا حتی کپسول اکسیژن هم یافت نمی شود!

سپس به کما رفته و بعد به بیمارستان ساسان می برندش و ... شهید می شود! کاش باور داشتیم شاید به همراه انسان کامل علاوه بر چاوز، این جانبازان هم باز می گردند و ما را برای رشادت هایی که کردند و ناجوانمردی هایی که دیدند، مؤاخذه خواهند کرد!کاش به جای این که فقط از خود جبهه ها دیدار کنیم، به دیدار این جسم های رنجور که جان دفاع مقدس محسوب می شدند هم در کنج های انزوایشان می رفتند کاروان های ما!

نویسنده: محمدحسین جعفریان

دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی

دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی

خرازی به ماهر عبدالرشید گفت: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!» ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!» خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره».

ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی

در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‌های بتونی پیش ساخته داده شده بود. حلقه‌های پیش ساخته بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‌ای از خط مقدم می‌آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به راننده‌ها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلی که باید حلقه‌ها را تحویل می‌دادند،‌ آتش دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگیری می‌بردیم، بر تعداد گوله‌ها افزوده می‌شد. راننده‌ها می‌ترسیدند و ما با دردسر و مکافات آن‌ها را به محل می‌بردیم.

هر تریلر یک حلقه بیشتر نمی‌آورد و پایین گذاشتن حلقه‌های بتنی هم دردسر داشت. جرثقیل نداشتیم. برای بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و حلقه‌ها را به وسیله بیل لودر پایین می‌گذاشتیم!

پانزده روز طول کشید تا توانستیم پانزده حلقه بتونی را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهای نونی شکل عراقی‌ها بود. برای ساخت سنگر، منطقه‌ای را به اندازه کافی خاکبرداری کردیم، حلقه‌ها را کنار هم قرار دادیم و چند متر خاک روی آن ریختیم. سنگر خوبی شد. همان سنگری که بعدها حاج حسین خرازی نزدیک آن به شهادت رسید.

منطقه در تصرف ما بود، اما نیروهای دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر 14 امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!»

حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی‌آری!»

خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک‌ها قلوه‌سنگ‌های بزرگی قرار داده بودند!

وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود.

حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!

جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»

ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک‌الله، بارک‌الله! خب، چه خبر؟!»

جاسم جواب داد: «‌می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند.»

حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.»

جاسم گفت: «چطوری؟!»

حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی...»

جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آنها نفوذ کرده‌ام! بر اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌های آنها را کشف کرده‌ام. حیفه!»

حاجی‌ گفت: «همین که گفتم!»

جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی...»

بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش‌ها رنگ از رویش پرید و بی‌سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می‌گفت؟!»

جاسم گفت: «داشت ناسزا می‌گفت!»

حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!»

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»

جاسم دوباره بی‌سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی‌سیم‌چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی‌سیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟!»

بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!»

ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد!»

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»

خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!»

ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!»

خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»

با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب‌‌نشینی انجام داده بود، به هم زد!

حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

پرسید: «چیزی خورده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

گفت: «من خسته‌ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!»

گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می‌گذارند کسی امشب بخوابد؟!»

وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می‌آمدیم، عراقی‌ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می‌ریختند، اما وقتی می‌خواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها ده‌ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی‌سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!

فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»

حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریم شوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست‌کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!»

بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردند و مصرف می‌کردند.»