عذابم نده ...

""عذابم نده ... ""

صبح امروز هم مث هر روز از خواب بيدارشدم
ولي باز ناخودآگاه مياد سراغم
اين كار ده روزه اخيره

" عذابم نده      روي زمين نكش پاهاتو "
" عذابم نده ... "

صورتم رو ميشورم
ميشينم صبحونه بخورم ولي دلم برنميداره
بچه ها ميان دنبالم
 ميگن بريم براي سياه پوشان حسينيه
اخه هفته ديگه جمعه اول ماه ، اولين روز محرمه
دستم اونجا هم بكار نميره
تو فكر شب هشتمم
نميدونم بقيه روز رو چكار كردم

راه افتادم بيام سركارآخه شبكارم
شب و خيابون خلوت احمد آباد ... شبهاي قشنگ برگ ريزان 
مي پيچم تو فرعي ميزنم ميرم  محتشمي تا برسم به اداره
 برگ هاي زير پام صداشون در مياد خش خش ميكنند
__ مني كه هميشه حواسم هست زير پام برگي رو نرم نكنم __
به خودم ميام تا عارف همه برگاي مسيرو نرم كردم

نه نميخواد دست برداره
كاش برنداره
غم قشنگيه تو اين نغمه
" عذابم نده ... "
منو از همه چي غير خودش غافل كرده
 
نميتونم بگم ، بنويسم ، كار كنم ...

"عذابم نده   روي زمين نكش پاهاتو "

رفقا دارن آماده ميشن براي دهه
شعرا شعراشونو دارن مينويسن ولي من ...

ديگه بريدم

هنگ كردم

ماجرا از روز قبل از غدير شروع شد
مث عادت هميشگي سي دي خلج رو گذاشتم تو دستگاه
تا استارت نوشتنم بشه
از علي اكبر ميخوند

خوند و خوند و خوند تا رسيد به اينجا
"عذابم نده    روي زمين نكش پاهاتو "

عذابم نده ... "

ديگه نتونستم گوش بدم
رشته افكارم بهم ريخت
اقتضاي نوشتنم تجسمه و تجسم اين صحنه منو بيچاره كرد

يه پدر ...
كنار بدن پسرش
يه لشگر كه به روايت تاريخ بين سي هزار تا صدهزار نفر دارن اين واقعه رو مي بينند
و التماس همون پدر به پسرش
كه "عذابم نده ... "

الان كه مينويسم ساعت ده و نيم جمعه شب اخرماه ذي الحجه است
ولي من رفتم شب هشتم محرم يعني چارده روز ديگه

ياليتني كنت معكم ...

خدايا منو به محرم و روز دهم برسون

__________________________________

پ ن : اينجاست كه به قول خودم ""ربنا آتنا في مشعر الجنون "" ...
پ ن : جز تو اي لاله در اين دشت گلي پرپر نيست    و از اين پير جوان مرده كماني تر نيست.
      : دست و پايي ، نفسي ، نيم نگاهي ، پلكي        غير خونابه مگر ناله دراين حنجر نيست.
پ ن : به علي اكبر امام حسين (عليهما سلام) اين غم رو از من نگير هرچند درگيرم بهش ولي زيباست.
پ ن :  . . . . . . السلام عليك يا ابي عبدالله (عليه السلام)
پ ن : سلام بر علي ابن الحسين (عليه السلام )

  تا محرم ارباب!!!

 

سلام !

40روز تا اغاز ماه محرم مونده
گفتم به پیشگاه حضرت ارباب هدیه ای ناقابل ؛ کمتر از ران ملخ به سلیمان بلا؛ تقدیم کنم. باشد مقبول نظر واقع گردد.

یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها
 سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
 چیزی از سوره ی یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها
‹‹این چه شمعی است که عالم همه پروانه ی اوست››
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟
 یوسف گمشده! دنباله ی این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
 بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها

 

یاعلی؛التماس دعا

 

 علم بهتراست يا ثروت؟؟     در كلام امير كلام

علم بهتر است يا ثروت؟؟

پاسخ هاي اميرالمومنين عليه السلام به اين پرسش

جمعيت زيادي دور حضرت علي عليه السلام حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتي مناسب پرسيد:ياعلي! علم بهتر است يا ثروت؟
علي در پاسخ گفت: علم بهتر است؛زيرا علم ميراث انبياست و مال و ثروت ميراث قارون و فرعون و هامان و شداد !!!
مرد كه پاسخ سوال خود را گرفته بود،سكوت كرد.در همين هنگام مرد ديگري وارد مسجد شد و همان طور كه ايستاده بود بلافاصله پرسيد: اباالحسن!سوالي دارم ، ميتوانم بپرسم؟امام در پاسخ آن مرد گفت:بپرس!! مرد كه آخر جمعيت ايستاده بود پرسيد: علم بهتر است يا ثروت؟ علي عليه السلام فرمود :علم بهتر است؛ زيرا علم تو را حفظ مي كند؛ولي مال و ثروت را تو مجبوري حفظ كني. نفر دوم كه از پاسخ سوالش قانع شده بود،همانجا كه ايستاده بود نشست.در همين حال سومين نفر وارد شد، اونيز همان سوال را تكرار كرد،و امام نيز در پاسخش فرمود:علم بهتر است؛ زيرا براي شخص عالم دوستان بسياري است، ولي براي ثروتمند دشمنان بسيار! هنوز سخنان امام به پايان نرسيده بود كه چهارمين نفر وارد مسجد شد. او در حالي كه كنار دوستانش مي نشست، عصاي خود را جلو گذاشت و پرسيد: يا علي ! علم بهتر است يا ثروت ؟ حضرت علي عليه السلام در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا اگر از مال انفاق كني كم مي شود؛ ولي اگر از علم انفاق كني و آن را به ديگران بياموزي بر آن افزوده مي شود.
نوبت پنجمين نفر بود. او كه مدتي قبل وارد مسجد شده بود و كنار ستون مسجد ايستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سوال را تكرار كرد. حضرت علي عليه السلام در پاسخ او فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخيل مي دانند؛ ولي از عالم و دانشمند به بزرگي و عظمت ياد مي كنند. با ورود ششمين نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب اورا نگاه كردند. يكي از ميان جمعيت گفت: حتما اين هم مي خواهد بداند كه علم بهتر است يا ثروت ! كساني كه صدايش را شنيده بودند، پوزخندي زدند. مرد، آخر جمعيت كنار دوستانش نشست و با صداي بلندي شروع به سخن كرد: ياعلي ! علم بهتر است يا ثروت ؟ امام نگاهي به جمعيت كرد و گفت: علم بهتر است؛ زيرا ممكن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتي از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساكت شد. همهمه اي در ميان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز ! چرا همه يك سوال را مي پرسند ؟ نگاه متعجب مردم گاهي به تازه وارد ها دوخته مي شد. در همين هنگام هفتمين نفر كه كمي پيش از تمام شدن سخنان حضرت علي عليه السلام وارد مسجد شده بود و در ميان جمعيت نشسته بود، پرسيد: يا اباالحسن! علم بهتر است يا ثروت ؟ امام دستش را به علامت سكوت بالا بردند و فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا مال به مرور زمان كهنه مي شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسيده نخواهد شد. مرد آرام از جا برخاست و كنار دوستانش نشست؛ آنگاه آهسته رو به دوستانش كرد و گفت: بيهوده نبود كه پيامبر فرمود: من شهر علم هستم و علي عليه السلام هم در آن ! هر چه از او بپرسيم، جوابي در آستين دارد، بهتر است تا بيش از اين مضحكه مردم نشده ايم، به ديگران بگوييم، نيايند! مردي كه كنار دستش نشسته بود ، گفت: از كجا معلوم ! شايد اين چندتاي باقيمانده را نتواند پاسخ دهد، آن وقت در ميان مردم رسوا مي شود و ما به مقصود خود مي رسيم!
مردي كه آن طرف تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتما آنوقت اين ما هستيم كه رسواي مردم شده ايم! مرد با همان آرامش قبلي گفت: دوستان چه شده است، به اين زودي جا زديد! مگر قرارمان يادتان رفته؟ ما بايد خلاف گفته هاي پيامبر را به مردم ثابت كنيم.
در همين هنگام هشتمين نفر وارد شد و سوال دوستانش را پرسيد، كه امام در پاسخش فرمودند: علم بهتر است؛ براي اينكه مال و ثروت فقط تا هنگام مرگ با صاحبش مي ماند، ولي علم، هم در اين دنيا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سكوت، مجلس را فرا گرفته بود، كسي چيزي نمي گفت، همه از پاسخهاي امام شگفت زده شده بودند كه نهمين نفر وارد مسجد شد و در ميان بهت و حيرت مردم پرسيد: ياعلي! علم بهتر است يا ثروت؟ امام در حالي كه تبسمي بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زيرا مال و ثروت انسان را سنگدل مي كند، اما علم موجب نوراني شدن قلب انسان مي شود.
نگاه هاي متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار كه انتظار دهمين نفر را مي كشيدند. در همين حال مردي كه دست كودكي در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتي خرما در دامن كودك ريخت و به  روبه رو چشم دوخت. مردم كه فكر نمي كردند ديگر كسي چيزي بپرسد، سرهايشان را برگرداندند، كه در اين هنگام مرد پرسيد: يا اباالحسن ! علم بهتر است يا ثروت؟ نگاه هاي متعجب مردم به عقب برگشت. با شنيدن صداي علي عليه السلام مردم به خود آمدند؛ علم بهتر است؛ زيرا ثروتمندان تكبر دارند، تا آنجا كه گاه ادعاي خدايي مي كنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع اند. فرياد هياهو و شادي و تحسين مردم مجلس را پر كرده بود. سوال كنندگان ، آرام و بي صدا از ميان جمعيت برخاستند. هنگامي كه آنان مسجد را ترك مي كردند، صداي امام را شنيدند كه مي گفت: اگر تمام مردم دنيا همين يك سوال را از من مي پرسيدند، به هر كدام پاسخ متفاوتي مي دادم.

منبع:كشكول بحراني،جلد 1، صفحه 27،به نقل از امام علي بن ابيطالب عليه السلام، صفحه 142

 

ای دل تو چه میکنی؟؟

 

آماده باشيد كه وقت رفتن است.

عقل مي گويد بمان و عشق مي گويد برو .... واين هردو؛ عقل و عشق را،خداوند آفريده است تا وجود انسان در حيرت ميان عقل و عشق معنا شود.

اگرچه عقل نيز اگر پيوند خويش را با چشمه خورشيد نبرد، عشق را در راهي كه مي رود، تصديق خواهد كرد؛

انجا ديگر ميان عقل و عشق فاصله اي نيست...

نازك دلي ازادگان چشمه اي زلال است كه از دل صخره اي سخت جوشد.
دل مومن را كه مي شناسي :جمع اضداد است ، رحم وشدت را باهم دارد و رقت وصلابت را نيز باهم .
زلزله اي كه در شانه هاي ستبرشان افتاده از غليان آتش درون است ؛
چشمه اشك نيز از كنار اين آتش مي جوشد كه اين همه داغ است.

اماما،مرا نيز با تو سخني است كه اگر اذن مي دهي بگويم:((من در صحراي كربلا نبوده ام و اكنون هزارو چهارصدو چند سال از آن روز گذشته است.اما مگر نه اين كه آن صحرا باديه هول ابتلائات است وهيچ كس را تا به بلاي كربلا نيازموده اند از دنيا نخواهند برد؟؟
آنان را كه اين لياقت نيست رها كرده ام، مرادم آن كسانند كه ياليتنا كنا معكم گفته اند.پس بگذار مرا كه در جمع اصحاب تو بنشينم وسر در گريبان گريه فرو كنم.))

 

کتاب فتح خون سید مرتضی آوینی

دعاي امام زمان (عجل الله تعالي فرجه )در عيد سعيد فطر

 

دعاي امام زمان (عجل الله تعالي فرجه )در عيد سعيد فطر

 

اَللَّهُمَّ إنّی تَوَجَّهْتُ إلَیْکَ بِمُحَمَّدٍ أمامی وَ عَلیٍّ مِنْ خَلْفی وَ عَنْ یَمینی وَ أئِمَّتی عَنْ یَساری. أسْتَتِرُ بِهِمْ مِنْ عَذابِکَ وَ أتَقَرَّبُ إلَیْکَ زُلْفى لاأجِدُ أحَداً أقْرَبَ إلَیْکَ مِنْهُمْ، فَهُمْ

أئِمَّتی فَآمِنْ بِهِمْ خَوْفی مِنْ عِقابِکَ وَ سَخَطِکَ وَ أدْخِلْنی بِرَحْمَتِکَ‏فی عِبادِکَ الصّالِحینَ.

أصْبَحْتُ بِاللَّهِ مُؤْمِناً مُخْلِصاً عَلى دینِ مُحَمَّدٍ وَ سُنَّتِهِ وَ عَلى دینِ عَلیٍّ وَ سُنَّتِهِ وَ عَلى دینِ الْأوْصِیاءِ وَ سُنَّتِهِمْ، آمَنْتُ بِسِرِّهِمْ وَ عَلانِیَتِهِمْ، وَ أرْغَبُ إلَى اللَّهِ تَعالى فیما رَغِبَ

فیهِ إلَیْهِ مُحَمَّدٌ وَ عَلیٌّ وَ الْأوْصیاءُ وَ أعوذُ بِاللَّهِ مِنَ شَرِّ مَا اسْتَعاذوا مِنْهُ، وَ لا حَوْل وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَّهِ وَ لا عِزَّةَ وَ لا مَنْعَةَ وَ لا سُلْطانَ إلّا للَّهِِ الْواحِدِ الْقَهّارِ الْعَزیزِ الْجَبّارِ الْمُتَکَبِّرِ،

تَوَکَّلْتُ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إنَّ اللَّهَ بالِغُ أمْرِهِ.

اَللَّهُمَّ إنّی أُریدُکَ فَأرِدْنی وَ أطْلُبُ ما عِنْدَکَ فَیَسِّرْهُ لی وَ اقْضِ لی حَوائِجی، فَإنَّکَ قُلْتَ فی کِتابِکَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: »شَهْرُ رَمَضانَ الَّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرْآنُ، هُدًى لِلنّاسِ وَ بَیِّناتٍ

مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ«،

فَعَظَّمْتَ حُرْمَةَ شَهْرِ رَمَضانَ بِما أنْزَلْتَ فیهِ مِنَ الْقُرْآنِ وَ خَصَّصْتَهُ وَ عَظَّمْتَهُ بِتَصْییرِکَ فیهِ لَیْلَةَ الْقَدْرِ، فَقُلْتَ: «لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ × تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ فیها بِإذْنِ

رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أمْرٍ × سَلامٌ هِیَ حَتّى مَطْلَعِ الْفَجْر».

اَللَّهُمَّ وَ هذِهِ أیّامُ شَهْرِ رَمَضانَ قَدِ انْقَضَتْ، وَ لَیالیهِ قَدْ تَصَرَّمَتْ وَ قَدْ صِرْتُ مِنْهُ یا إلهی إلى ما أنْتَ أعْلَمُ بِهِ مِنّی وَ أحْصى لِعَدَدِهِ مِنْ عَدَدی، فَأسْأ لُکَ یا إلهی بِما سَأ لَکَ

بِهِ عِبادُکَ الصّالِحُونَ أنْ تُصَلِّیَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أهْلِ بَیْتِ مُحَمَّدٍ وَ أنْ تَتَقَبَّلَ مِنّی کُلَّ ما تَقَرَّبْتُ بِهِ إلَیْکَ وَ تَتَفَضَّلَ عَلَیَّ بِتَضْعیفِ عَمَلی وَ قَبولِ تَقَرُّبی وَ قُرُباتی وَ

اسْتِجابَةِ دُعائی وَ هَبْ لی مِنْکَ عِتْقَ رَقَبَتی مِنَ النّارِ وَ مُنَّ عَلَیَّ بِالْفَوْزِ بِالْجَنَّةِ وَ الْأمْنِ یَوْمَ الْخَوْفِ مِنْ کُلِّ فَزَعٍ وَ مِنْ کُلِّ هَوْلٍ أعْدَدْتَهُ لِیَوْمِ الْقِیامَةِ.

أعوذُ بِحُرْمَةِ وَجْهِکَ الْکَریمِ وَ بِحُرْمَةِ نَبیِّکَ وَ حُرْمَةِ الصّالِحینَ أنْ یَنْصَرِمَ هذَا الْیَوْمُ وَ لَکَ قِبَلی تَبِعَةٌ تُریدُ أنْ تُؤاخِذَنی بِها، أوْ ذَ نْبٌ تُریدُ أنْ تُقایِسَنی بِهِ وَ تُشْقِیَنی وَ تَفْضَحَنی

بِهِ أوْ خَطیئَةٌ تُریدُ أنْ تُقایِسَنی بِها وَ تَقْتَصَّها مِنّی لَمْ تَغْفِرْها لی، وَ أسْأ لُکَ بِحُرْمَةِ وَجْهِکَ الْکَریمِ الْفَعّالِ لِما یُریدُ الَّذی یَقولُ لِلشَّیْ‏ءِ: کُنْ، فَیَکونُ، لا إلهَ إلّا هُوَ.

اَللَّهُمَّ إنّی أسْأ لُکَ بِلا إلهَ إلّا أنْتَ إنْ کُنْتَ رَضیتَ عَنّی فی هذَا الشَّهْرِ أنْ تَزیدَنی فیما بَقِیَ مِنْ عُمْری رِضًى، فَإنْ کُنْتَ لَمْ تَرْضَ عَنّی فی هذَا الشَّهْرِ فَمِنَ الْآنِ فَارْضَ

عَنِّی، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ. وَ اجْعَلْنی فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی هذَا الْمَجْلِسِ مِنْ عُتَقائِکَ مِنَ النّارِ وَ طُلَقائِکَ مِنْ جَهَنَّمَ وَ سُعَداءِ خَلْقِکَ، بِمَغْفِرَتِکَ وَ رَحْمَتِکَ یا أرْحَمَ

الرّاحِمینَ.

اَللَّهُمَّ إنّی أسْأ لُکَ بِحُرْمَةِ وَجْهِکَ الْکَریمِ أنْ تَجْعَلَ شَهْری هذا خَیْرَ شَهْرِ رَمَضانَ عَبَدْتُکَ فیهِ وَ صُمْتُهُ لَکَ وَ تَقَرَّبْتُ بِهِ إلَیْکَ مُنْذُ أسْکَنْتَنی فیهِ أعْظَمَهُ أجْراً وَ أ تَمَّهُ نِعْمَةً وَ

أعَمَّهُ عافِیَةً وَ أوْسَعَهُ رِزْقاً وَ أفْضَلَهُ عِتْقاً مِنَ النّارِ وَ أوْجَبَهُ رَحْمَةً وَ أعْظَمَهُ مَغْفِرَةً وَ أکْمَلَهُ رِضْواناً وَ أقْرَبَهُ إلى ما تُحِبُّ وَ تَرْضى.

اَللَّهُمَّ لاتَجْعَلْهُ آخِرَ شَهْرِ رَمَضانَ صُمْتُهُ لَکَ وَ ارْزُقْنِی الْعَوْدَ ثُمَّ الْعَوْدَ حَتّى تَرْضى وَ بَعْدَ الرِّضا وَ حَتّى تُخْرِجَنی مِنَ الدُّنْیا سالِماً وَ أنْتَ عَنّی راضٍ وَ أ نَا لَکَ مَرْضیٌّ.

اَللَّهُمَّ اجْعَلْ فیما تَقْضی وَ تُقَدِّرُ مِنَ الْأمْرِ الْمَحْتومِ الَّذی لایُرَدُّ وَ لا یُبَدَّلُ أنْ تَجْعَلَنی مِمَّنْ تُثیبُ وَ تُسَمّی وَ تَقْضی لَهُ وَ تَزیدُ وَ تُحِبُّ لَهُ وَ تَرْضى وَ أنْ تَکْتُبَنی مِنْ حُجّاجِ بَیْتِکَ

الْحَرامِ فی هذَا الْعامِ وَ فی کُلِّ عامٍ الْمَبْرورِ حَجُّهُمُ الْمَشْکورِ سَعْیُهُمُ الْمَغْفورِ ذُنوبُهُمُ، الْمُتَقَبَّلِ عَنْهُمْ مَناسِکُهُمُ، الْمُعافینَ عَلى أسْفارِهِمُ، الْمُقْبِلینَ عَلى نُسُکِهِمُ،

الْمَحْفوظینَ فی أنْفُسِهِمْ وَ أمْوالِهِمْ وَ ذَراریهِمْ وَ کُلِّ ما أنْعَمْتَ بِهِ عَلَیْهِمْ.

اَللَّهُمَّ اقْلِبْنی مِنْ مَجْلِسی هذا، فی شَهْری هذا، فی یَوْمی هذا، فی ساعَتی هذِهِ مُفْلِحاً مُنْجِحاً مُسْتَجاباً لی مَغْفوراً ذَ نْبی مُعافًى مِنَ النّارِ وَ مُعْتَقاً مِنها عِتْقاً لا رِقَّ

بَعْدَهُ أبَداً وَ لا رَهْبَةَ یا رَبَّ الْأرْبابِ.

اَللَّهُمَّ إنّی أسْأ لُکَ أنْ تَجْعَلَ فیما شِئْتَ وَ أرَدْتَ وَ قَضَیْتَ وَ قَدَّرْتَ وَ حَتَمْتَ وَ أنْفَذْتَ أنْ تُطیلَ عُمْری وَ أنْ تُنْسِئَنی فی أجَلی وَ أنْ تُقَوِّیَ ضَعْفی وَ أنْ تُغْنِیَ فَقْری وَ أنْ تَجْبُرَ

فاقَتی وَ أنْ تَرْحَمَ مَسْکَنَتی وَ أنْ تُعِزَّ ذُلّی وَ أنْ تَرْفَعَ ضَعَتی وَ أنْ تُغْنِیَ عائِلَتی وَ أنْ تُؤْ نِسَ وَحْشَتی وَ أنْ تُکْثِرَ قِلَّتی وَ أنْ تُدِرَّ رِزْقی فی عافِیَةٍ وَ یُسْرٍ وَ خَفْضٍ وَ أنْ تَکْفِیَنی

ما أهَمَّنی مِنْ أمْرِ دُنْیایَ وَ آخِرَتی وَ لاتَکِلْنی إلى نَفْسی فَأعْجِزَ عَنْها وَ لا إلَى النّاسِ فَیَرْفَضونی، وَ أنْ تُعافِیَنی فی دینی وَ بَدَنی وَ جَسَدی وَ روحی وَ وُلْدی وَ أهْلی وَ أهْلِ

مَوَدَّتی وَ إخْوانی وَ جیرانی مِنَ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُسْلِمینَ وَ الْمُسْلِماتِ الْأحْیاءِ مِنْهُمْ وَ الْأمْواتِ وَ أنْ تَمُنَّ عَلَیَّ بِالْأمْنِ وَ الإْیمانِ ما أبْقَیْتَنی، فإنَّکَ وَلیّی و مَوْلایَ وَ

ثِقَتی وَ رَجائی وَ مَعْدِنُ مَسْأ لَتی وَ مَوْضِعُ شَکْوایَ وَ مُنْتَهى رَغْبَتی، فَلاتُخَیِّبُنی فی رَجائی یا سَیِّدی وَ مَوْلایَ وَ لاتُبْطِلْ طَمَعی وَ رَجائی‏فَقَدّْ تَوَجَّهْتُ إلَیْکَ بِمُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ

وَ قَدَّمْتُهُمْ إلَیْکَ أمامی وَ أمامَ حاجَتی وَ طَلِبَتی وَ تَضَرُّعی وَ مَسْأ لَتی، وَ اجْعَلَنی بِهِمْ وَجیْهاً فِى الدُّنیا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبینَ، فَإنَّکَ مَنَنْتَ عَلَیَّ بِمَعْرِفَتِهِمْ فَاخْتِمْ لی بِهِمُ

السَّعادَةَ، إنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدیرٌ.

 

برخيز كه بوي عطر آمد...

یابن الحسن!

سی شب به تو التماس کردم

این لحظه جواب طالب ام من

خواهی بنواز و خواه رد کن

احسان و عتاب طالب ام من

از کوی تو بوی عطر آمد

برخیز که عید فطر آمد

امشب که منم فتاده عشق

ساقر بزند ز باده عشق

خطی تو بیا بخوان برایم

از نامه سرگشاده عشق

آن نامه که دادی از برایم

با مطلع بی فتاده عشق

گفتی که سحر بیا به کویم

ای خسته ز سیر جاده عشق

مائیم ولی تو مخور غم

ای بنده خانزاده عشق

از کوی تو بوی عطر آید

بر خیز که عید فطر آید

تا یار ز در نیاید امشب

ای کاش سحر نیاید امشب

بیرون نروم زمیهمانی

تا یار ز در نیاید امشب

امضا نشود کتاب ما تا

از یار خبر نیاید امشب

این سی شب و روز ما نه ارزد

تا او به نظر نیاید امشب

در دام فراغ جان سپارم

آن ماه اگر نیاید امشب

از کوی تو بوی عطر آید

بر خیز که عید فطر آید

خواهم ملکت شوم نگارا

گرد فدکت شوم نگارا

کی گل کنی ای شقایق عشق؟

تا شاپرکت شوم نگارا

بر دوش نسیم صبحگاهی

چون قاصدکت شوم نگارا

هنگام نماز عید بند

تحت الهنکت شوم نگارا

بر گرد حریم تو به پرواز

مثل ملکت شوم نگارا

از کوی تو بوی عطر آمد

بر خیز که عید فطر آمد

امسال به قیمتم بیفزای

بر عشق و ارادتم بیفزای

جبرئیل گسیل خدمتم کن

بر شوق ولایتم بیافزای

پر سوخته از شرار عشقم

سوزی به حرارتم بیفزای

انفاس مرا محمدی کن

بر بار رسالتم بیفزای

از نور علی منورم کن

بر نور هدایتم بیفزای

از کوی تو بوی عطر آمد

بر خیز که عید فطر آمد

هو کش که ترانه ای بسازم

از ناله زبانه ای بسازم

در دوره پر فراق عصیان

با اشک شبانه ای بسازم

ای دوست کنار خانه تو

اذنم بده خانه ای بسازم

بر بام حریم عشقت ای یار

بگذار که لانه ای بسازم

یک بوسه دهی اگر بر این دل

باران ز زمانه ای بسازم

از کوی تو بوی عطر آمد

بر خیز که عید فطر آمد


تبريك عيد سعيد فطر

سلام عید فطر رو به همه روزه داران به خصوص دوستان عزیزم تبریک میگم.

این ابیات رو تقدیم به ادبیات دوستان عزیز:

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

روزه یکسو شد و عید آمد و دل ها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

محمد مولوی

بگذشت مه روزه و عید آمد و عید آمد

بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد

آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد

معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد

بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته

بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زدم دم

بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد

قیصر امین پور

عید است و دلم خانه ویرانه ، بیا

این خانه تکاندیم ز بیگانه ، بیا

یک ماه تمام میهمانت بودیم

یک روزه به مهمانی این خانه بیا

امیر معزی

رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر

اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر

فرخی سیستان

به مه روزه مرا توبه اگر در خور بود

روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور

شب عید آمد و می خواهم بر بام جهان

گویم از نو شدن ماه چه دارید خبر؟

اين هم حرف دل همه منتظران آقاي غريب قريب

گويند همه به هم كه عيد آمده است

اين گفته به فهم من بعيد آمده است

آنروز بود عيد كه گويند همه

از يار سفر كرده نويد آمده است

 

كاش روزي بشود آخر اين شهر الله

يك سحر وقت اذان صحن اباعبدالله
 

(((انشا الله)))

اللهم عجل لوليك الفرج

 

تلفیقی از ادبیات و ریاضیات(ماتریس)

 

این شعر به صورت عمودی وافقی یک جور خوانده می‌شود

 (ماتریس متقارن ادبی)

از چهره    افروخته     گل را    مشکن

افروخته    رخ مرو    تو دگر    به چمن

گل را    تو دگر   مکن خجل   اي مه من

مشکن  به چمن   اي مه من   قدر سخن

 

زبید خاتون و بهلول

زبید خاتون و بهلول

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت : می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

 

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!

هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!

هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟

بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!!!.

 

تقدیم به پیشگاه کریم اهل بیت امام مجتبی علیه السلام

امام مجتبی(ع)-مدح و شهادت

 

همدم یار شدن دیده تر می خواهد

پیر میخانه شدن اشک سحر می خواهد

عاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست

قدم اول این راه جگر می خواهد

بال و پرهای به دور و بر شمع ریخته گفت

بشنود هر که ز معشوق خبر می خواهد

هر که عاشق شده خاکستر او بر باد است

عاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهد

هنر آن نیست نسوزی به میان آتش

پر زدن در وسط شعله هنر می خواهد

در ره عشق طلا کردن هر خاک سیاه

فقط از گوشه چشم تو نظر می خواهد

ظرف آلودهٔ ما در خور صهبای تو نیست

این ترک خورده سبو رنگ دگر می خواهد

زدن سکه سلطانی عالم تنها

یک سحر از سر کوی تو گذر می خواهد

تا زمانی که خدایی خدا پا بر جاست

پرچم حُسن حَسن در همه عالم بالاست

در کرم خانه حق سفره به نام حسن است

عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است

بی حرم شد که بدانند همه مادری است

ور نه در زاویهٔ عرش مقام حسن است

بس که آقاست به دنبال گدا می گردد

ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است

دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم

این مسلمانی ایران ز کلام حسن است

هر که خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید

غربت از روز ازل باده جام حسن است

حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین

هر حسینیه که بر پاست خیام حسن است

او چهل سال بلا دید بماند اسلام

صبر شیرازهٔ اصلی قیام حسن است

ما گدائیم ولی شاه کریمی داریم

هر چه داریم ز تو یار قدیمی داریم  

تا خدا با همهٔ حُسن خود املایت کرد

چون جلالیّت خود آیت عظمایت کرد

تا که در صورت تو عکس خودش را بکشد

همچونان روی نبی این همه زیبایت کرد

تا که قرص قمر ماه علی کامل شد

پرده برداشت ز رخسار و هویدایت کرد

تا ثمر داد نهالی که خدا کاشته بود

با همه جلوه تو را شاخهٔ طوبایت کرد

ریخت آب و سر مشک از کف هر ساقی رفت

بس که مستانه و مبهوت تماشایت کرد

تا که اثبات شود بر همگان ابتر کیست

پسر ارشد صدیقه کبرایت کرد

تا شوی بعد علی میر بنی هاشمیان

صاحب صولت و شخصیت طاهایت کرد

بس که ذات احدی خاطر لعلت می خواست

شیر نوش از جگر حضرت زهرایت کرد

با تو سرچشمه کوثر شده زهرا یا هو

کوری عایشه مادر شده زهرا یا هو

انقطاع تو ز هر سوز و گدازت پیدا

فاطمی بودنت از عشوه و نازت پیدا

سر سجادهٔ تو گوشه ای از عرش خداست

سیر عرفانی ات از حال نمازت پیدا

هر که آمد به در خانهٔ تو آقا شد

هر چه جود و کرم از سفرهٔ بازت پیدا

گریه دار است چرا زمزمهٔ قرآنت

حزن زهراییت از صوت حجازت پیدا

آتشی بر جگرت مانده که پنهان کردی

ولی آثارش ازین سوز و گدازت پیدا

وارث پیر مناجاتی نخلستانی

این هم از نالهٔ شب های درازت پیدا

محرم مادری و از سر گیسوی سپید

درد پنهانی و یک گوشه رازت پیدا

کاش مهمان تو و چشم پر آبت باشم

روضه خوان حرم و صحن خرابت باشم

روح تطهیر کجا وسوسه ناس کجا

دلبری پاک کجا خدعه خنّاس کجا

خون دل ها وسط تشت به هم می گفتند

جگری تشنه کجا سودهٔ الماس کجا

در چهل روز غمی که جگرت را سوزاند

ضرب دیوار کجا برگ گل یاس کجا

خانه ای سوخته و دست ز کار افتاده

ورم دست کجا گردش دسداس کجا

ای کفن پاره شده، علقمه جایت خالی

بوسه تیر کجا دیده عباس کجا

داغ عباس چه آورد سر اهل حرم

غارت خیمه کجا جوری اجناس کجا

چون دل سوخته تو جگرم می سوزد

تن و تابوت تو را تیر به هم می دوزد

 

امام حسن مجتبی(ع)-مدح

 

در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست 

زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست

باید به بال رفت و درآورد گیوه را    

در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی   

دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

بوی طعام سفره، خودش می‌کشد مرا  

تا خانه‌ی تو راهنما احتیاج نیست

خواهش نکرده اهل کرم لطف می‌کنند

این جا به التماس گدا احتیاج نیست

اصلاً پی معالجه ی این جگر مباش

"بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست"

محشر برای رو شدن اعتبار توست  

کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟

تو با سکوت کردن خود، جنگ می‌کنی

 تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست

×××

وقتی نداشت  مادر تو سنگ قبر هم

دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست

 

 اشعار از شاعر اهلبیت لطیفیان(شب شهادت امام حسن علیه السلام)

آهنامه گذری بر مقتل


سلام
امشب مصادف با شام شهادت حضرت سجاد "علیه السلام"بود گفتم به نیت فرج آقا وتسکین دردهای حضرات معصومین "علیهم السلام"نظری به مقتل حضرت حسین"علیه السلام"بندازیم.
شاید دلی لرزید و اشکی...
از دعا جهت فرج امام زمان"عجل الله فرجه" غفلت نکنیم.
                        انشاالله

غلام با کفن برگشت.
زیر لب گفت:آقایم حسین(ع)کفن نداشت.
نتوانستم زهیر را کفن کنم.

زخم‌ها امانش را بریدند,
سرش را بالا گرفت حر,
حالا می‌توانست نگاه کند به چشم‌های امام(علیه السلام)

رد نور را که گرفت,
رسید به حسین(علیه السلام),
مسلمان شد وهب.

هرچه گشته بود.
عزیزتر از اینها پیدا نکرده بود.
دوپسر نوجوانش را هدیه آورده بود برای برادرش.

گوشه پیراهن پارچه‌ای
و پاهای بی جان سیزده ساله پسرک روی زمین کشیده می‌شود.
این قاسم(علیه السلام)است که به خیمه باز می‌گردد.

زن همه را شمرد.
یکی کم بود.
بغض کرد.
دخترک سه ساله‌ای جا مانده بود.
شام ....

حالا می‌خوام یه ذره بیشتر مقتل رو ورق بزنم


حضرت علی اکبر(علیه السلام)

وقت رفتن علی اکبر که رسید,
هراس تنهایی به جان خیلی‌ها افتاد.

اسب چیزی نمی‌دید.
خون گرم چشم‌هایش را گرفته بود.‌
بی محابا به قلب دشمن تاخت...
حالاجان علی جوان بود و ...
کینه‌های نهفته بدر و حنین.

اسم ((علی))معجزه کرد.
چشم برهم زدنی,
پشت جبهه دشمن ...
((اربا اربا))به آرزویش رسید ...

چقدر ((شاید)) و ((کاش)) گفت تا رسید:
"شاید چشم‌های من تار می‌بینند.
کاش اشتباه دیده باشم.
شاید گرد و غبار نشسته به موها و محاسن برادرم.
کاش دانه‌های درشت عرق باشد روی گونه‌های حسین(علیه السلام)"
وقتی رسید فقط یک (کاش) مانده بود:
"کاش حسین, اسم این پسرش را علی نمی‌گذاشت."

این زخم‌ها را به خاطر شباهت ظاهری با پیامبر(صلی الله علیک)خورده باشد
یا به خاطر شباهت اسم کوچکش با علی(علیه السلام)
فرقی به حال موهایی که از تو سفید شد,
نمی‌کند.

مقتل سقای کربلا,ابالفضل العباس(علیه السلام)

یک پهلوان بود که شانه‌هایش تاب یک برگ نامه را نداشت.
وقتی برایش امان نامه آورده بودند.

گفته بودند ایمان نمی‌آوریم.
گفته بودند معجزه بیاور.
ظهر بود که شق القمر رخ داد.
ماه با فرق شکافته افتاده بود کنار رود.

فرمانده وقتی داشت بر می‌گشت.
دست به کمرش گرفته بود.
مثل کسی که هزار مرد جنگی عاشق را
کنار رود جا گذاشته باشد.

مرد که تنها آمد
لبخند روی لب دخترش مرد.
مرد چیزی نداشت برای گفتن.
عمود خیمه برادرش را که کشید...
دخترک همه چیز را فهمید.

زن که قدم‌هایش را تند کرد,
لرزه افتاد به جان بشیر.
با خودش فکر کرد چاره‌ای نیست,
کم کم می‌گویم که پسرانت رفتند.
زن رسید به چند قدمی مرد.
مرد ساکت ماند.
منتظر شد تا او بگوید:
عباس و عثمان و جعفر و عبدالله ...
زن پرسید:بشیر,
مولایم حسین(علیه السلام) چه شد؟؟

نوعروس بود.
هیچکس فاطمه صدایش نمی‌زد.
خودش این طور خواسته بود.
مادر که شد,
همه صدایش می‌زدند:ام البنین.
بعد از پسرانش نمی‌دانستندباچه اسمی صدایش بزنند.

مقتل رضیع کربلا حضرت علی اصغر(علیه السلام)

یک فرمانده بود که سپاه دشمن گمان کرد تنهاست.
آخرین سربازش را فراموش کرده بودند.

آخرین سرباز بود.
نه زره اندازه‌اش بود و نه خود.
با قنداقه که به میدان آمد.
حجت بر همه مردان خانه نشین تمام شد.

به سرخی قنداقه سفید نگاه کرد.
آخرین سربازش...
کوچک‌ترین یارش داشت از زخم می‌سوخت.

کنار قانون جاذبه نیوتن بنویسید:
""حتی یک قطره خون ؟؟ زمین بی اصغر جاذبه نداشت.""

وقتی داشت می‌رفت.
قنداقه روی دستانش بود:
و حالا باید دست خالی برمی‌گشت.
به خیمه‌ها که رسید,بر زبانش جاری شد:
""یا من ربط علی قلب ام موسی""

مقتل حضرت حسین (علیه السلام)

روز عرفه بود امام ایستاد کنار کوه,
اشک می‌ریخت و می‌گفت:
با گره پیشانی‌اش,با بن دندانهایش ,رگ گردنش ,بندبند انگشتانش ...
شهادت می‌داد که خدا هست.

رفت تا رسید به دشت.
به سرزمین اندوه و غم‌های بزرگ
به همان جایی که پدرش وعده داده بود.
کاروان که به اینجا رسید,حسین دانست که باید صبرکند.
باید بایستد,که اسلام از اینجا,
ازهمین صحرای سوزان, از همین صحرای سوزان,
ازهمین بیابان تفتیده, جان دوباره‌ای می‌گیرد.

گفت بروید و رفتند.
عده‌ای که به وعده خلافت کوفه آمده بودند.
رفتند...
و او می‌دانست که تنها پاکان می‌مانند.
آنان که عیار خلوصشان بالاتر است
و آنها که عاشق‌ترند.

میان نیزه‌های مدام و شمشیرهای تیز,
سنگ‌های سخت و بین تمام جراحت‌ها,
دیدن او بر فراز گودال از همه سخت‌تر بود.
این خواهرش بود.
خداوند عاطفه و مهربانی و لطافت که ایستاده بود
ونگاه می‌کرد به آخرین لحظه‌های برادرش.

پدرش در رکوع بود که سائل آمد و انگشتری‌اش را بخشید.
به پدرش رفته بود.
خودش,انگشتری‌اش را می‌بخشید..
اگر امانش می‌دادند.

ودر آخر امید است که این سطور قبول نظر حضرت دوست افتد
و همراه با سفری به دیار عشاق کربلای معلی نصیب شود .
                                                                                      آمین

 

 

احرام عشق...


احرام عشق غير محرم نميشود
بي بيرق و سياهي و پرچم نميشود

در مجلس عزاي تو اي كعبه دلم
چشمم بدون زمزمه زمزم نميشود

احرام اشك اذن دخول محرم است
هرمحرمي به كوي تو محرم نميشود

اركان عرش تكيه به كرببلا زده است
ورنه مقام عرش معظم نميشود

دل مي‌زند به عشق تو هر دم به سينه‌ام
هر سينه‌اي حسينيه غم نميشود

با ذكر يا حسين دلم دم گرفته است
ديگر دمي به خوبي اين دم نميشود

چشم به خون نشسته مهدي گواه ماست
جز خون به زخمهاي تو مرهم نميشود

شد اشك ما تمام و نشد روضه‌ات تمام
شكر خدا كه روزي ما كم نميشود

اي ديده اشك ريز كه در روضه بهشت
ديگر بساط گريه فراهم نميشود

يك سال را به خاطر يك ماه زنده‌ايم
دنياي ما بدون محرم نميشود

شاعر گرانقدر استادنا:سيد محمدرضايعقوبي

دوباره محرم...


السلام عليك ياارباب....

خانه به دوش تو كيست طفل صغير جنون
پير غلام تو كيست عشق عليه السلا
م

اصلا حسين جنس غمش فرق ميكند
اين راه عشق پيچ و خمش فرق ميكند

اينجا گدا هميشه طلبكار ميشود
اينجا كه آمدي كرمش فرق ميكند

صدمرده زنده ميشود از ذكر يا حسين
عيساي خانواده دمش فرق ميكند

ازنوع ويژگي دعا زير قبه‌اش
معلوم ميشود حرمش فرق ميكند

تنها نه اينكه جنس غمش جنس ماتمش
حتي سياهي علمش فرق ميكند

با پاي نيزه روي زمين راه ميرود
خورشيد كاروان قدمش فرق ميكند


 

طرح عظیم دعابرای سلامتی وفرج امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

سلام !
شنیدید این شعرو:
برسرآنم که گرزدست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید

میخوام همتونو به یه طرح عظیم دعوت کنم
شده اگه برای یه لحظه فرج رو جلو بندازیم .به خدا می ارزه

ازتون دعوت میکنم در طرح عظیم دعابرای فرج شرکت کنید
قبول دعوت کنید و برای فرج آقامون یه کاری بکنید

((اللهم عجل لولیک الفرج))

بگید چه تعداد این ذکرو نذر فرج وسلامتی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) میگید
لطفا خبرم کنید وتعدادرو بگید

شرکت در طرح عظیم و میلیونی دعابرای فرج،از این ذکر غفلت نکنید
یاعلی مخلص همتون التماس دعا

به پيشگاه ساقي كربلا(به پيشواز محرم)

شعله آتشی ست – در دل آب
ساقی مهوشی ست – مست و خراب

بی قراری ست ، عشق تا به جنون
تکسواری ست آب تا به رکاب

آب از پرتوش به خود پیچید
دیگر این آینه ندارد تاب

آن چنان بود کآسمان می گفت:
روز ، مهمان آب شد مهتاب

مگر آنجا چه دیده کاینسان عشق
عکس او را گرفته در دل قاب!

می رود دست آب و دامانش
که میافکن مرا به کام عذاب

حسرت بوسه اش به قلب فرات
دل آب از برای اوست کباب

یک دلاور به موج یک لشکر
یک کبوتر ، هزار دسته غراب

سینه نخل ها سپر ، اما
تیرها بیشتر ز حد حساب

گر بپرسند از چه رو تشنه
شد برون از فزات ، بهر جواب

دستهای قلم شده با خون
پای آن نخلها نوشته کتاب

اشک ، چون سیل بر رخش جاری

کربلا محو گشته در سیلاب

مشک ، آرام همچنان طفلی

که در آغوش مام رفته به خواب

چشم هایش سحاب ، اما نه

کی چکد خون ز چشمهای سحاب

تیرها را به جان خرید اما

چون یکی سوی مشک شد پرتاب

مشک چون طفل ، دست و پایی زد

قصه آب ختم شد به سراب

روی آغوش ساقی طفلان

گوییا تیر خورده طفل رباب

تیرها پر شدند ، پرها بال

رفت تا اوج عشق همچو عقاب

کم کم از صدر زین زمین افتاد

« ای برادر ، برادرت را دریاب»

اولین بار شد چنین می گفت

آخرین سجده بود در محراب

در شگفتند قدسیان گویا

بوتراب اوفتاده ، روی تراب

علقمه یا که مسجد کوفه؟

حیدر است این به خون نموده خضاب

مادرش نیست ، چه کسی او را

پسرم می کند دوباره خطاب؟

کم کم احساس می کند عباس

عطر خوشبوترین شکوفه یاس

سروده استاد گرانقدر حاج سعيد حداديان